#جوجه_رنگی_من_پارت_74
تو دلم یه ایشالای محکم گفتم....
بعد رفتیم تو اتاق و چن ساعتی استراحت کردیم...
ساعت۷ شب بود لباس محلیمو تنم کردم حوصله ی رژ زدنم نداشت...ساده بهتر بودم..رفتمپایین
مامان شهین:ای به قربان...توچقد ماه شدی...بیا بیا بریمکه دیر شده
لبخندی به روش زدم ورفتیم...عروسی دو کوچهپایین تر بود پیاده رفتیم...تو یه راه هرکی از مادر میپرسید من کیم...مادر میگفت نومه از تهران اومده...
باهم رفتیم به عروسی والحق چقدم خوش گذشت...مردمان بی شیله وپیله و ساده...بدون تجملات و زرقوبرق....
حدود دوماهی بود که خونه ی مامان شهین اینا بودم..مادر هم مثه مادر خودم مهربون بود...الحق که ایم مادر برازندشه...
تو یه ده گاه گاهی که بچه معلمشون بخاطر بارندگی نمی اومد و راها بسته میشد من به بچه ها درس میدادم...سه روزیم هست که یه خبر خوش دیوونم کرده و رو آسمونا سیر میکنم....
کوهیار
دوماهه از هیوام خبری نیس...داغونم داغون...دیگه هر کاری به فکرم رسیده کردم...خدایا مراقب زنمباش....شبا بیداری میکشم وروزا سیگار....تو تفکارم غرق بودم که صدای آیفون بلند شد...در و بازکردم و دیدم هیراده...
هیراد اومد تو و وقتی منو تو اون وضعیت دید...اومد یقمو چسبید
هیراد:هیوا گمشده؟؟؟توکه نمردی؟؟بگرد دنبالش وجب بهوجب تهران وجب به وجب ایران...بدبحت داری خودتومیکشی...
کوهیار:دارمجون میدم دارم میمیرم...
هیراد شروع کرد به زدن وکتک کاریه من اینقد زد که از دماغم خون اومد...بعد کمک کرد و رفتم دوش گرفتم...
هیراد:از بیمارستان برات پیغام گذاشتن...تو جون اینهمه آدم و بخطر انداختی بحاطر یه نفر؟؟
romangram.com | @romangram_com