#جوجه_رنگی_من_پارت_71

با مامان شهین نمازمونو خوندیم ویه صبحونه مفصلی خوردیم ...نگران بودم‌ولی حرفای پرستو میومد توی سرم و تو تصمیمم قاطع تر میشدم...

مامان شهین:دخترم اینجا یه روستا هوالی رشته باید بریم شهر،،رانندگی بلدی که؟؟

هیوا:بله فقط گواهینامم همراهم نیست

گواهینامم یک ماه دیگ صادر میشه...

مامان شهین:عب نداره ،،اینجا همه منو میشناسن.ایشالا به گواهینامه هم احتیاج نمیشه

هیوا:ایشالا

مامام شهین ادامه داد:باید بریم شهر کلی خرید داریم ...بعدشم یه دست یه دست لباس محلی خوشگل واست بخریم که شب عروسی یکی از اهالیه....

هیوا:خیلیم عالی...

با مامان شهین بعد از تموم شدن صبحونه میز و جمع کردیم و‌آماده شدیم و سوار کمری که تو پارکینگ بود شدم و از پارکینگ درش آوردم و بعد مادر سوار شد و مش قربون(نگهبان و خدمتکار )در ویلارو بست و مارفتیم..بعداز حدود ۲۵کیلومتر به شهر رسیدیم...و هرجا مامام شهین میگفت من میرفتم و یکی یکی خریدارو انجام میدادیم...

کوهیار

کوهیار:ساعت۱۰صبحه...دیگ طاقتم تموم شده...رفتم اداره پلیس و گمشدن هیوا رو توضیح دادم و ازم عکسشو خواستن که عکسی که ازش تو کیف پولم بود و دادم...

سرگرد:ما به تمامی واحدها تو تهران خبر میدیم....اکر پیدا نشد،به واحد هامون تو شهر های دیگه هم اطلاع میدیم...

کوهیار:ممنون خسته نباشید خدانگهدار

سرگرد:شمام سعی کنید بخوابید،،بااین حال نه میتونید همسرتونو پیدا کنید و بدتر خانوادتونو نگران میکنید...

کوهیار:اشکم چکید....چشم


romangram.com | @romangram_com