#جوجه_رنگی_من_پارت_66

کوهیار: چشمک‌زد‌و‌ لباساشو‌پوشید و رفت ...منم‌به هر زحمتی بود شلوارک‌ و‌تابمو‌پوشیدم‌و‌ملحفه ی تخت و‌عوض کردم.‌‌. و اون یکی و انداختم تو حموم ...

کوهیاربعد ازنیم ساعت اومد...کوهیار:اوووه ببین خانوم چی کرده دستش طلا...

باهمدیگه تو‌محیط شوخی و‌خنده غذامونو خوردیم...این چن روز که‌خونه بودم کوهیارم‌مرخصی گرفت،،خیلی باهم خوب و‌گرم بودیم...همش میگفتیم‌ومیخندیدیم...کوهیار از پیشم جم‌نمیخورد ودیوارهای اتاق مشترکمونم شبا شاهد نجواهای عاشقانه ی منو کوهیار تو آغوش‌هم‌بودن....

با شروع هفته ی جدید ،کوهیار منو‌رسوند دانشگاه

کوهیار:هیوا مراقب‌خودت باش ظهر میام دنبالت

هیوا:باشه توهم‌مراقب خودت باش...کوهیار رفت..یادم‌رفت بهش بگم‌تاساعت۱۲ کلاس دارم...

بعد از اتمام کلاس اومدم بیرون و زنگ زدم به کوهیار ولی خاموش بود...وایسادم تاکسی بگیرم که ماشین یه خانومی که چهرش خیلی برام آشنا بود جلوی پاهام‌ترمز کرد ...

خانوم:هیوا بیا سوار شو...خواهش میکنم باهات حرف دارم.

رفتم سوار شدم قیافش اصلا زیبا نبود...حالت زاری داشت بااشک برگشت طرفم‌وگفت:من‌پرستوأم دوست دختر کوهیار...من میدونم تو همسرشی ولی ازت خواهشی دارم

هیوا:چیزی شده؟!.

پرستو: من از کوهیار باردارم.....اون میگه زن داره و‌منو‌نمیخواد...من این بچه رو چیکنم؟؟ مادرشم نمیتونم سقطش کنم اگه تو‌نباشی کوهیار بچمو‌قبول‌میکنه...منو‌هم قبول میکنه‌

تو‌بهت و‌شک حرفاش بودم...اشکام‌با سرعت میومدن پایین داغون شدم...

باورم‌نمیشه ...

پرستو:هیوا؟؟؟هیوا؟؟باکشیده ای که بصورتم زد منو از تو شک درآوردم...

هیوا:بااشک)بارفتن من‌همه چی درست میشه؟؟؟


romangram.com | @romangram_com