#جوجه_رنگی_من_پارت_65

تا اومدن کوهیار خیلی مونده بود...رفتم لباس عربیمو پوشیدم یه تاب نیم تنه ی قرمز،،یه شلوار دامن کوتاه که تا پایین باسنم بود و بقیش تا پایین زشته رشته های قرمز بود...وشال مخصوصش....موهامو باز کردم‌و‌یه رژ قرمز زدم....و دویدم پایین آهنگ‌و‌پلی کردم‌و‌شروع‌کردم به رقصیدن....

کوهیار:ساعت ۷:۳۰بود که رسیدم خونه آروم رقتم که هیوا‌رو‌بترسونم...اما وقتی دروبازکردم،هیوا رو دیدم...نفسم بند‌اومد...تو‌اون لباس‌و رقصی که میکرد....فقط چشم شده بودم و نگاهش میکردم

هیوا

بعد از رقص دادن موهام واسادم‌و‌داشتم‌به بدنم تاب میدادم...که دوتا دست رو سرشونه هام اومد...ترسیدم تا برگشتم دیدم کوهیاره....‌....

هیوا:دیوونه قلبم وایساد،سکته کردم...چیکار بود کردی...باگذاشتن لباش رو لبم به حرفم خاتمه داد...من به کوهیار بی میل نبودم...عاشقش بودم....فقط عشق....

منم‌باهاش همراهی میکردم....که یهو‌ پاهام از زمین کنده شده و‌کوهیار بغلم کرد..منو برد سمت اتاق مشترکمون‌که حالا فقط اتاق من بود...گذاشت رو‌تخت‌و روم‌خیمه زد و من تمام وجودم‌عطش شده بود و‌کوهیار یه قطره آب و کوهیارم‌مثه من....اونشب من از دنیای دخترانگی خدافظی کردم...

کوهیار:هیوا؟؟

هیوا:بله؟؟بغض داشتم میترسیدم کوهیار منو‌نخواد و از روهوس....

کوهیار:قول میدم همیشه کنارت باشم و‌مراقبت بمونم....

هیوا:قول؟؟کوهیار؟

کوهیار:جانم؟

هیوا:دوسمداری؟؟

کوهیار:جواب این سوال و‌هنوز نمیدونم...ولی چن وقت بعد بهش میرسم و از ته قلبم‌جوابم‌ بهت اعلام میکنم

هیوا:باشه...زی شکمم درد میکرد...خواستم‌بلند شم‌ که کوهیار گفت: هیوا بشین من میرم شام ومیکشم میارم رو‌تخت بخوریم....خیلی وقته رو تخت غذا نخوردیم....

هیوا:خندیدم ...مرسی کوهیار


romangram.com | @romangram_com