#جوجه_رنگی_من_پارت_63
کوهیار:باشه
هیوا :بیا بربم وضوبگیریم
رفتیمتو سرویس بهداشتی...به کوهیار طریقه ی وضوگرقتنونیت کردنویاد دادموبعدشمنماز و آدابشو...کامل توضبحدادمواونم یاد گرفت وشروع کرد به نماز خوندن...درست خوند...همشو
بعدش تموم شدو گفت:هیوا خیلی مزه داد ...خیلی
هیوا: قبولت باشه...
دوتایی رفتیمپایین پ یه شام حاضری خوردیم...بعدشم رفتیم تو اتاقامون من کتاب نصفموخوندم وکوهیارم نمیدونم چیکارکرد ساعت ۱۰بود که بخواب رفتم....دوباره صبح با صدای اذان صبحکه از گوشیمپخش میشد بیدارشدم،برنامه اذان و ریخته بودم...کههروقت اذانوبوقت تهران دادن بفهمم ونمازموبخونم...پاشدمووضوگرقتم...دلمگفت که برمکوهیارم بیدار کنم....رفتم در اتاقشوباز کردم رفتم نزدیکشوگفتم: کوهیار؟؟ بیدارنشد هرچی صداش کردم..تکونش دادم و آروم صداش کردم...کوهیار؟؟؟کوهیار.؟؟
کوهیار:هووومچی شده؟؟؟
هیوا:پاشونماز بخونیم...
کوهیار:مگه اذون شده؟؟
خندیدم
هیوا: آره اذون دادن...
پاشد و چشمبستهرفت سمت سرویس بهداشتی...سجادشوپهن کردموپشت سرش سجاده خودم.ودوتایی نماز صبحمونوخوندیم...
کوهیار: هیوا خیلی آرومم ...سبکشدم...حس میکنمپاکشدم
هیوا:چقد خوب...
کوهیار: ازاین به بعد همیشه بیا باهم بخونبم باشه؟؟
romangram.com | @romangram_com