#جوجه_رنگی_من_پارت_62

بعداز نهار باهم تلویزیون نگاه کردیم و من نفهمیدم چطوری پلکام سنگین شد و روهم افتاد....

کوهیار

داشتم تلویزیون نگاه میکردم‌که احساس کردم دستی باز ومو‌گرفت نگاه کردم دیدم هیوا خوابش بردو سرشو‌گذاشت رو شونم و دیدم‌اگه اینجوری بخوابه بدنش‌درد میگیره..بغلش کردم و‌بردمش اتاق...گذاشتمش رو تختش و پتو شو کشیدم روش...نمیتونستم برم‌یه نیرویی جذبم میکرد طرفش...منم‌کنارش بخواب رفتم...چه خواب آرومی...

هیوا

با صدای اذون‌گوشیم‌بلند شدم ساعت۷:۳۰شب و‌نشون‌میداد...نگاه‌کردم دیدم کوهیارم اونور تختم‌خوابیده...رفتم‌و‌وضو‌گرفتم‌و‌شروع‌کردم به نماز خوندن...بعد از بیست دیقه نمازم تموم‌شد که سنگینی نگاهی و‌رو خودم‌حس کردم برگشتم دیدم کوهیار داره نگاهم میکنه..‌

آروم بهش گفتم: کوهیار؟؟

کوهیار:جانم؟

هیوا:میخوای نماز بخونی؟؟؟

کوهیار: آروم‌میشی؟!

هیوا:خیلی!

کوهیار: میخوام...

هیوا: بلدی؟؟

کوهیار:هیچی‌...یادم‌میدی؟؟

هیوا: حتما

بیا ازهمین الان شروع کنیم


romangram.com | @romangram_com