#جوجه_رنگی_من_پارت_59

نشستیم تو‌ماشین و از کوهیار بابته غذا تشکر کردم و راه افتاد سمت خونه...رفتم بالا و یه دوش گرفتم بعدش خوابیدم....

ساعت ۸بلند شدم و رفتم پایین دلم‌خواست آشپزی کنم .. مواد لازانیا رو آماده کردم یه لازانیای دبش درست کردم...بعدش گذاشتم تو فر...حدودنیم ساعت بعد از آماده شد...دلم نیومد تنها بخورم منتظر کوهیار شدم...ساعت۹:۳۰کوهیار اومد گفتم: کوهیار بیاشام





کوهیار:سلام ،باشه الان میام...

بعد ده دیقه کوهیار اومد

نشستم پشت میز وغذای کوهیار وکشیدم...

کوهیارتن تن شروع کرد به خوردن

هیوا: دل درد میگیری آروم

کوهیار:دلم برا دست پختت تنگشده بود

هیوا:از این به بعد وقت داشتم میذارم

کوهیار:مرسی،خوش مزس

هیوا:نوش جونت

بعد از شام‌میزو‌جمع کردم و رفتم تو اتاق...ادامه ی رمان غرور و تعصب و خوندم‌ونفهمیدم کی بخواب رفتم

صبح با زنگ گوشیم از خواب بیدارشدم و دست و صورتمو شستم یه مانتوی بهاره ی بادمجونی و یه شلوار کتان کبریتیه مشکی با مقنعه مشکی‌و‌کفش اسپورت بادمجونی پوشیدم و‌کولی بادمجونیمو برداشتم...یه رژ بادمجونی زدم‌و‌رفتم پایین


romangram.com | @romangram_com