#جوجه_رنگی_من_پارت_56

آها پس هیوا خانوم با داداشش بوده ،،میخواست حرص منو درآره....درآورد ولی وقتی فهمیدم با هیراد بوده خیالم راحت شد...

کوهیار:باز ازاین کارا بکن...

هیراد خندید،،وگفت:شب بخیر کوهیار

کوهیار:شب خوش

خوشحال شدم..پس هیوا مثل من نیس نمیتونه مثله من باشه...

ته دلم یه حسی بش داشتم ولی اسم اون حس و‌نمیدونم...رفتم تو اتاقم از خستگی داشتم جون میدادم...سه نشده خوابم برد...‌.

هیوا.

وقتی دیدم‌کوهیار بخاطر من اینقد عصبانیه ذوق کردم...بعد از درآوردن لباسام...و‌شستن صورتم ،،رفتم‌وخوابیدم...

یه ماهه که رابطه ی منو‌کوهیار تو یه چن تا سلام و‌خدافظ ختم میشه..‌.هردومون سعی میکنیم کمتر همدیگرو‌ببینم....

سه‌روزه دانشگاهم شروع شده و سرگرم دانشگاهم....آموزش رانندگی هم ثبت نام کردم برای گواهینامم...

داشتم لباس میپوشیدم که برم دانشگاه...یه مانتوی مشکی که تا زانوم بود...یه شلوار لی سرمه ای و مقنعه ی سرمه ای و کیف کولی مشکی..و‌کفش اسپورت مشکی...یه رژ لب صورتی م‌زدم و‌یکمی هم ریمل...

رفتم پایین صبحونه بخورم ..که دیدم کوهیار میز وچیده‌ومنتظره منه.

کوهیار:هیوا؟

هیوا:بله؟؟

کوهیار:امروز میرسونمت


romangram.com | @romangram_com