#جوجه_رنگی_من_پارت_45

از سادگیشون لبخند زدم

هیوا:روآب بخندی،،

کوهیار:سوسک بالدار همون حرفایی و میگفت که خرمگسا دم گوش تو وز وز میکردن ..اونشب تا آخر مهمونی کوهیار کنارم مونپ و دائم باهام حرف میزد...

شب که برگشتیم خونه سریع رفتم تواتاقم لباسام. درآوردم صورتم.شستمو میواک ردم‌و‌به خواب رفتم!!!

این دوسه روز مثله چشم بعم زدن گذشت...پنجشنبه کوهیار بهم گفت بیا بریم خرید که بهش گفتم اینقد لباس دارم که هیچکدومشو تاالان نپوشیدم...کوهیار رفت سرکار و پنجشنبه هم مثه همه ی روزا گذشت...

جمعه صبح پاشدم و دوش گرفتم و بعدش یه لباس راحتی پوشیدم ،،کوهیار و بیدارکردم و رفتیم صبحونه خوردیم...دوتای باهم تدارک نهار و دیدم جوجه و چنجه آماده کردیم برا نهارمون و نهارمونم تو حیاط خوردیم ...بعداز نهار با کوهیار از هردری صحبت میکردیم

کوهیار:هیوا!؟؟

هیوا:جانم!؟؟

کوهیار:این دوستم که میریم مهمونیش و بچه هایی که تو اون مهمونی هستن هیچکدوم نمیدونن که من ازدواج کردم،،ازتو هم میخوام که‌بعنوان یکی از دوستام بیای به مهمونی

هیوا:خب پس اومدنم اصلا چه دلیلی داره؟؟

کوهیار:دلم میخواد توهمراهم باشی...

دلم شکست کوهیار چرا این کار وبامن میکنه؟؟عب نداره من به مهمونی میرم اما یکاری میکنم کوهیار از کردش پشیمون بشه...

هیوا:باشه من میرم اتاقم یکم استراحت کنم.

کوهیار:خیلی خب...پس برا ساعت۷آماده باش...

هیوا:باشه فعلا....


romangram.com | @romangram_com