#جوجه_رنگی_من_پارت_4
هیوا:خب؟
مادرجون:این وصیت درحضور هیراد و مریم و حمیدرضا خونده شد....و اونا ازمن خواستن تا بعد کنکورت چیزی بت نگم....میدونی که تا وصیت عملی نشه روح امیر علی آروم نمیگیره....
هیوا:مادر بگو دیگه
مادرجون:هیوا گلکم امیر علی و خان عمو(برادر بزرگ ،بابابزرگم)وقتی تو بدنیا اومدی تو رو با نوه ی پسری بزرگ خانعمو به اسم هم زدن
خندیدم وگفتم:خوبه دیگ اینکه ترس نداشت،،،خالا کی هست این پسر خوشبخت
عاطی جون که انتظار این برخورد و تداشت ادامه داد: کوهیار و یادته؟؟؟
اونکه همش مراقب بود وبات بازی میکرد؟؟
هیوا:مادر چه حرفا من یادم نمیا دیشب شام چی خوردم!!!
مامان عاطی:کوهیار۱۰ساله ایران نیست...رفت آلمان درس دکتری بخونه...
هیوا:جوووون خوبه که....
مامان عاطی:هیوا این وصیت براین قراره که تا تو ۱۸سالت پر ش با کوهیار ازدواج کنی!!!
گفتم :من بخاطر شما کوه میکنم این حرفا کهچیزی نیست حالا آقای دکتر چن سالشونه؟؟؟
مامان عاطی:۲۸
هیوا:بله....مادر اگه آقاجون اینجوری روحش آرامش میگیره من مشکلی ندارم...
تقریبا یه ساعت بعدهم به خرفای متفرقه گذشت و من با فکر اینکه چی در انتظارمه خوابم برد......
romangram.com | @romangram_com