#جوجه_رنگی_من_پارت_3

بعد از حدود نیم ساعت رسیدیم از پدر خدافظی کردم و پیاده شدم‌‌‌‌

کلید عمارت عاطی جون و‌داشتم(این عمارت ارث از خاندان بزرگمهره ...عاطی جونم بچه ی سنندج بوده که امیر علی خان(بابابزرگم) برای یه گیر کاری رفته بوده اونجا...عاطی جون‌و که میبینه یه دل نه صددل عاشقش میشه.عاطی جونم بخاطرامیرخان میاد تهران،،امیر علی جونم تو کار فرش بوده)

دروبازکردم و‌رفتم تو...از پله ها بالا رفتم دروبازکردم وگفتم عاطی جونم؟؟؟؟مادر بزرگ نازنین؟؟؟ من اومدم خانوم خانوماااا

عاطی جون:آتیش پاره زبون به دهن بگیر....بیا مادرجونم بیا

هیوا:چاکر مادربزرگه گرامی!!!

دیگه کلی با مادر بزرگ گپ زدیم و‌شام درست کردیم وکلی خوراکی خوردیم‌.....تقریبا ساعت ۸بود که‌مامان زنگ زد و‌گفت داره میره شیفت واین حرفا......بعداز شامم با عاطی جون دوتایی شب شعر گرفتیم...

ساعت دورو برای ۱۲ میچرخید و مادرجونم از خاطرات جوونیش میگفت٬

کم کم رفتیم تو بالکن که روی تخت بزرگی که تو بالکن بود بخوابیم و صبحم با منظره ی باغ روبرو بیدار شیم....

عاطی جون همینجوری که از برادر امیرعلی ،خان عمو میگفت یهوی ساکت شد و رفت توفکر....

هیوا: چیشد مادر؟؟؟؟

عاطی جون:هیوا دیگه وقت اون شده که یچیزی وبهت بگم....

هیوا:چیزی شده مادر؟؟؟

عاطی جون:هیوا از حرفام ناراحت نشو زودم واکنش نشون نده

هیوا:چشممم

عاطی جون:هیوا امیر علی قبل از مرگش یه وصیتی کرد....این وصیتم یه قولی بود بین امیر علی و خان عمو....


romangram.com | @romangram_com