#جوجه_رنگی_من_پارت_26
استرس داشتم ...جهیزیمو توخونه ای که کوهیار خریده بو چیده بودم...
گهگداری با کوهیار بیرون میرفتیم البته وقتایی که بیمارستان نبود وتومطبش مریض نداشت...
هررپز بیشتر از دیروز عاشق کوهیار میشدمولی اون هرروز بیشتر از دیرزوبا همکارای زنش گرممیگرفت
من کوهیار وعاشق میکنم....
نشسته بودم که دیدمگوشیم زنگمیخوره
دیدمسپهر
هیوا:بله سپهر؟؟
سپهر :هیوا من طاقت ندارم عروس شدنتوببینم...من دارممیرم
هیوا:کجا؟؟؟؟
سپهر:کانادا،امیدوارموقتی برگشتم همه چی عوض شده باشه...
هیوا:مراقب خودت باش
سپهر:تااخر عمرمعاشقتم.تاآخرش ،خدافظ گله من
هیوا:خدافظ پسر خوشتیپ
دلم گرفت سپهر بخاطر من داشت از خانواده و وطنش دور میشد...
بهروز از رفتن سپهز میگذشت فردا عروسیه منبود....چقد سریع...
romangram.com | @romangram_com