#جوجه_رنگی_من_پارت_25
هیوا:باشه
منوکوهیار باهم قدم بر میداشتیم وسپهرم تمام حواسش پیش من ...که یهویی کوهیار دست منوگرفت،سپهر حرصش گرقت،بغضش گرفت...
دلم سوختکاش منو دوست نداشت،،،کوهیار گفت:بیا کوه وبیخیال شیم بریم دربند نهار بزنیم به بدن!
هیوا:بریم البته اگه دمتو باخودت نیاری
کوهیار:دمم؟؟
هیوا:آتنا جونت
کوهیار:آها خخ اونکه چسب هیراد حالا
سرعتمونو کمکردیم و ازهمه جاموندیم بعدش جیم زدیم...
سوار جیپ شدیمورفتیم دربند ،،،یه صبحونه ی دبش زدیم به بدن و بعدش رفتیم پارکوکلی بازی کردیم تقریبل ساعت۱۲بود که کوهیار گفت بریم نهار بخوریم ؟؟؟
هبوا:بریم
کوهیار منوبرد یه رستوران خیلی شیک نهارم برگ وماهی سفارش دادیم وخوردیم
بعداز نهار از کوهیار تشکر کردم ورفتیم خونه ...دوش گرفتم و رفتم استراحت کنم....
تا اومدم بخوابم یه اس ام اس براماومد از طرف کوهیار: خیلی خوش گذشت منمنون از همراهیت
جواب ندادم وخوابیدم....
روزا سریع میگذشت و همش ۳روز تا عروسیمون مونده بود....
romangram.com | @romangram_com