#جوجه_رنگی_من_پارت_14
بعد از شام وجمع شدن میز کهکوهیارم بهمون کمک کرد رفتیم ومشغول گپ زدن با بزرگترها شدیم..شبنم جون گفت: خب دیگه بریم سر اصل مطلب...همینجور که میدونید تا یه ماه دیگهکهمیشه۱۵مرداد باید عروسی بچه ها برگزار بشه اخه ۱۵ مرداد تولد هیواست و۱۸سالش پرمیشه ماهم طبق وصیت عمل میکنیم...
پدر گفت:تصمیم نهایی با دخترم هیواست...ولی میخوام قبل از هر حرفی این دونفر باهمر صحبت کنن...هیوا بابا بگم....یار برید حیاط باغ
هیوا:چشم،،
بلند شدم و رفتم سمت در وکوهیارم بایه بااجازه ای پشت سرم اومد...
رفتیمتوحیاط باغ عمارت.داشتیم راه میرفتیم که کوهیار گفت:ازخودت بگو..از چیزایی که میخوای و ازمن انتظار داری!!
هیوا:راستش منامسال کنکور دادم و انشالا رشته ای ک بهش علاقه دارم رتبه میارم,،،ولی ازشما میخوام حالا که سرنوشت مارو تو مسیر هم قرار داده باهمصادق باشیم و چیزی رو ازهم مخفی نکنیم..به اینجای حرفم که رسید کوهیار گفت:ببین هیوا من تاحالا به ازدواج بطور جدی فکر نکردم ٬بذار راستشو بت بگم.
کوهیار ادامه داد:ببین هیوا من از وقتی تورو دیدم ازت خیلی خوشم اومده ،اما عاشقت نیستم...میتونم باهات زیر یه سقف زندگی کنم اما این ازدواج اجباری نمیتونه منو متعهد کنه،من از کارام و مهمونیام دست برنمیدارم(ته دلم راضی به گفتن این حرفا نبود ولی باید میدونست تا اگه پیش اومد ناراحت نشه)
هیوا:کوهیار شاید تو هم گوشه چشممنو گرفته باشی ولی به اشتباه فکر نکنی که عاشقه چشم و ابروت شدم،،باشه من مشکلی ندارم به عنوان یه همخونه باهات زندگی کنم،،احترام به خواسته هات میذارم توهم متقابلا همینکارو میکنی....
کوهیار:منطقی ترازاونی هستی که فکر میکنم
هیوا:بریم بالا نظرمونو بگیم....اما نظر مثبت ،بهتره عاطی جون و مامان بابا اینا چیزی از حرفامون نفهمن!!
کوهیار:موافقم!
باهم همراه شدیم و رفتیم بدون هیچ حرفی کنار هم راه میرفتیم....
عاطی جون:خب بچه ها نظرتونچیه؟!؟
کوهیار:منو هیوا جان موافقیم..
شبنم جون:مبارکه انشالا....
romangram.com | @romangram_com