#جای_این_قلب_خالیست_پارت_99


-بفرماييد

در آرام باز شد و کوهيار نمايان....وارد شد و با لبخند گفت

-اجازه هست؟

با دست پاچگي که نميدانستم از کجا آمده بود گفتم

-بله...يعني اره ..اصلا چرا اومدي توي اتاق من؟؟!!

تعجب کرد سريع اضافه کردم :

-نه نه ...منظورم اين بود که من ميومدم الان بيرون ...چرا زحمت کشيدي ..؟

ازاين همه ضايع بازي، بي هوا وايي گفتم به عقب برگشتم و دوباره به سمت کوهيار بازگشتم، به در اتاق تکيه داده و دست به سينه با کمي لبخند مرا نگاه ميکرد ...باز هم بي دليل قلبم شروع به تپيدن کرد ....هر چه رشته بودم در عرض چند ثانيه پنبه شد...باز هم حال و هواي چند دقيقه ي پيش مرا در بر گرفت ...هر دو دستم ناخودآگاه مشت شدند...او نيز انگار قصد نداشت اين جو سنگين را برهم بزند ، بي هوا به سمتش رفتم و در آغوش گرفتمش ،محکم انگار که ميترسيدم کسي او را از من جدا کند ...قلبم آرام گرفت کم کم داشتم ميفهميدم اين چند وقت چه مرگم شده بود....! حس کردم او هم به اندازه ي من دل تنگ شده است...صدايش که خيلي آرام و ضعيف بود به سختي به گوشم رسيد که گفت

-خيلي دلم برات تنگ شده بود....

از شانه اش فاصله گرفتم و به صورتش نگاه کرد او نيز نگاهم کرد ..اکنون که قلبم آرام گرفته بود بيشتر به خودم مسلط شده بودم لبخندي زدم و از او فاصله گرفتم و گفتم

-کجا بودي؟ حسابي سرت شلوغ شده آ ....

او که هنوز به من خيره بود با خنده ي کوتاهي نگاهش را از من گرفت و گفت

-چيکار کنم درگير کاراي تاسيس شرکت بودم ...کسي رو هم ندارم!!! همه کارها به عهده ي خودمه ...

با اخم ساختگي به بازويش زدم و گفتم

-هي...کي گفته کسي رو نداري ؟ پس مادر و خواهرت اينجا چي کاره ان؟بهمون ميگفتي تا کمکت کنيم!!

romangram.com | @romangram_com