#جای_این_قلب_خالیست_پارت_98


-پاشو بريم حالا کلاس شروع ميشه...

بلند شدم و به سمت ساختمان دانشکده راه افتادم نگين به سمت دويد و گفت

-نفس....نفس !!چه مرگته تو رواني؟

حرفي نزدم و در دلم گفتم خودمم نميدونم چه مرگمه...خدايا خودت به خير بگذرون واقعا دارم رواني ميشم!!!

بعد از پايان کلاس به سرعت به خانه بازگشتم و مجال سوال ديگري را به نگين ندادم ..

براي اينکه به افکاري که مزاحم روح و روانم شده بود اجازه ي پيش روي بيشتر ندهم خودم را غرق کار کرده بودم ،هر روز بعد از دانشگاه به موسسه ميرفتم و وقتم را کنار بچه ها ميگذراندم ...اينقدر طرح زده بودم که حتي ميتوانستم براي ارائه ي کار به بقيه ي هم کلاسي هايم بدهم ...يک ماه گذشت سخت گذشت نميدانم چرا!! نميدانم چه شده بود و چه بلايي سرم آمده بود ولي خوب ميدانستم که اين حال و هوا اصلا خوب نيست .... مادر متوجه تغيير رفتارم شده بود اما هرچه ميخواست راجع به آن صحبت کند نميذاشتم و وقتي ميگفت که چيزي شده به شدت رد ميکردم زيرا خودم هم نميدانستم که دقيقا چه به روزم آمده است ...نميتوانستم تا وقتي از اين حس و حال نامعلوم خودم چيزي نفهميدم حرفي به کسي بزنم....





کليد انداختم و در خانه را باز کردم طبق معمول اين چند وقت به ارامي و بدون صرف انرژي زياد سلامي کردم و همينطور که سرم پايين بود و روي زمين را نگاه ميکردم وارد خانه شدم و خواستم به اتاقم بروم که نگاهم به کوهيار افتاد که روبه روي من ايستاده بود، براي لحظه اي فکر کردم از فکر و خيال زياد به سرم زده است و خيالاتي شده ام اما با خروج مادرم از اتاقش که چند برگه دستش بود متوجه شدم که خيالاتي در کار نيست ...همانطور مقابل هم ايستاده بوديم، حتي مادرم هم ايستاد و با تعجب به من که از ديدن کوهيار شکه شده بودم نگاه ميکرد ...

کيف کوله ام از روي شانه ام به پايين افتاد و بندش در دستم ماند، از شدت هيجاني که نميدانستم چرا يک مرتبه اي به قلبم حمله کرده بود بند کيف را در دستم فشار دادم و سرم را زير انداختم..کمي صبر کردم و بعد به سختي به سمت اتاقم روانه شدم، وارده اتاق که شدم همان جا پشت در روي زمين نشستم و زانويم را بغل کردم و شروع به گريه کردن کردم و بي صدا، اشک بود که صورتم را خيس ميکرد....وقتي اشک ريختنم تمام شد مقابل آيينه ي اتاق ايستادم و به خودم نگاه کردم ....از من اين رفتار هاي بچه گانه بعيد بود سري از روي تاسف براي خودم تکان دادم و به خودم تشر زدم:

-هي!! اين ريخت و قيافه واسه چيه؟ به خودت بيا ! خجالت بکش ...ديگه هم حق نداري فکراي احمقانه....

صداي در اتاق حرفم را نصفه گذاشت، به سمت در برگشتم و گفتم

-بله ؟

-ميتونم بيام تو ؟

صداي کوهيار بود!! نگاهي به خودم در آيينه انداختم، به موهايم دستي کشيدم و نفس عميقي کشيدم و گفتم

romangram.com | @romangram_com