#جای_این_قلب_خالیست_پارت_97
نگين مانند بچه ها سرش را تکان داد و گفت
-اوهوم
با خنده به نيمکتي که نزديکمان بود اشاره کردم و گفتم
-بشينيم؟
-بشينيم...اگه دو دقيقه ديگه راه بريم که غرغر هاي خانوم شروع ميشه
با خنده روي نيمکت نشستيم....بعد از آن روزي که از خانه ي کوهيار بيرون آمدم يک هفته اي ميشد که نديده بودمش ...او نيز دوري ميکرد خوب متوجه اين موضوع شده بودم حتي چند باري که مادر زنگ زد و او را دعوت کرد بهانه اورد و از آمدن سر باز زد....اما هر روزي که به روزهاي نديدنش اضافه ميشد من دل تنگ تر ميشدم ...با صداي نگين به خودم آمدم
-مگه قرار نشد يه روز با اين برادر از آسمون رسيدت بريم بيرون؟
-توام که فقط منتظري يکي ببرتت بيرون...برو ببينم بچه پر رو
-اااا يعني چي ...پس تو چه رفيقي براي من شدي؟ خدارو چه ديدي شايد بخت منم تو اين رفت و آمدا باز شد..
با تعجب گفتم
-چي؟
-چيه ؟؟ دوست نداري من زن داداشت بشم؟
اخم هايم درهم رفت، سرم را زير انداختم و حرفي نزدم نگين به شانه ام زد و گفت
-هي...چه مرگت شد يه هويي؟
نگاهش کردم و خيلي جدي گفتم
romangram.com | @romangram_com