#جای_این_قلب_خالیست_پارت_96
-واي عاليه ...فردا عصر چطوره؟
-خوبه...
-پس تا فردا....
-ميبينمت
-خداحافظ مراقبه خودت باش
-خدانگهدار
فرداي آن روز با پريسا در يکي از خيابان هاي اصلي قرار گذاشت و با هم کمي گشت زدند، پريسا از کم حرفي بيش از حد کژال کلافه شده بود و هرکاري که ميکرد کژال بيشتر از يک يا دو کلمه جوابش را نميداد،با هم به بازار رفتن و کژال هم آن روز را غنيمت ديد و لباس و وسايل مورد نيازش را خريد .. آن روز را با هم گذراندند و شام را هم به پيشنهاد پريسا به رستوران رفتند و بعد از آن کژال پريسا را به خانه اش رساند و خودش به خانه بازگشت ........
.................................................. .........................
20 سال بعد
در دانشگاه با نگين قدم ميزديم و قهوه اي که گرفته بوديم را مينوشيديم ....در فکر فرو رفته بودم که با صداي نگين نگاهش کردم
-توي فکري؟!!
-چي؟! نه بابا....
-بيخيال...يه چند وقتيه همينطوري شدي...ميگي چي شده يا به حرف بيارمت؟
خنديدم و گفتم
-اي بابا ....گيرداديا...حتما بايد يه چيزي بشه؟
romangram.com | @romangram_com