#جای_این_قلب_خالیست_پارت_91


-خدانگهدار

بلند شد و همراهم تا دم در آمد و گفت

-خوشحال شدم ديدمت...

نگاهش کردم ...اين چه حسي بود که داشت اشکم را درمي آورد...سرم درحال ترکيدن بود، به سختي لبخند کذايي زدم و از خانه خارج شدم.... وارده ماشين که شدم از شدت سردرد پيشانيم را روي فرمان گذاشتم نميدانم چقدر طول کشيد ولي وقتي سرم را بلند کردم از آيينه ي جلوي ماشين صورت خيس از اشکم را ديدم....حتي نميتوانستم خودم را درک کنم....

آن روز را به سختي پشت سر گذاشتم ....وقتي که به خانه برگشتم مادر سراغ کوهيار را گرفت،من که حوصله ي خودم را هم نداشتم گفتم

-يادم رفت بهش بگم براي ناهار بياد...

-آخه چرا دختر مگه ميشه همچين چيزي رو يادت بره...

-يادم رفت ديگه مامان....

به اتاقم رفتم و بلند گفتم

-من اشتها ندارم مامان....خودتون ناهارتون رو بخوريد.........

سرم را که روي پشتي گذاشتم و مانند هميشه که وقتي ناراحت ميشدم به سرعت خوابم ميبرد اين بار هم هنوز چشمانم را نبسته خيلي سريع به خواب رفتم....اين هم خصلتي بود!!!

.................................................. ..

سال قبل کارهاي کژال در کارخانه زياد شده بود و او را به شدت خسته ميکرد آن روز به محض برگشتن به خانه به اتاقش رفت و پس از تعويض لباس خودش را روي تخت رها کرد و هنوز سرش را روي پشتي نگذاشته بود به خواب رفت ...

وقتي چشمانش را باز کرد هوا تاريک شده بود ،از اتاقش خارج شد و به بيرون رفت مقابل تلوزيون نشست چند دقيقه بعد نفس آرام آرام به سمتش آمد و مقابلش ايستاد کژال نگاهش کرد چشمانش او را ياده اميرعلي مي انداخت چشمان درشت و مشکي رنگ، موهايش هم مشکي بود و لخت ،بيشتر به اميرعلي رفته بود تا کژال ....دستش را به سمت نفس که بي حرف مقابلش ايستاده بود دراز کرد و سرش را نوازش کرد ...خنده ي بچه گانه نفس او را به وجد آورد اما فقط براي لحظه اي و بعد از آن به سرعت از جايش بلند شد و به سمت اتاقش بازگشت .....

روز بعد در کارخانه مشغول تنظيم يکي از دستگاه ها بود که با صداي افشاري دست از کار کشيد و به سمت او برگشت

romangram.com | @romangram_com