#جای_این_قلب_خالیست_پارت_90


هرلحظه تعجبش بيشتر ميشد ....چشمانم را بستم و باز کردم و دوباره نگاهش کردم و بعد سرم را زير انداختم و ادامه دادم

-نترس کوهيار ....قرار نيست من هم مثل هم کلاسيت به خاطره رفتار صميمانت دچار سوءتفاهم يا يه احساس اشتباه بشم....من دوست دارم مثل قبل رفتارمون با هم صميمانه باشه همونطور که گفتي مثله يه خواهر و برادر....من آدم بي جنبه اي نيستم خيالت از اين بابت راحت باشه....

از حرف هايي که ميزدم خودم مطمئن نبودم!! آيا واقعا بي جنبه نبودم ؟ حس ميکردم بي جنبه ترين آدم روي زمينم.... چه به روزم آمده بود...خدايا!!!!! نگاهش کردم با تعجب به من خيره شده بود از حالت تعجب دهانش کمي باز شده بود،پلک نميزد فقط مستقيم خيره شده بود و حس کردم دارد با دلخوري نگاهم ميکند....سرم را بالا گرفتم و به سقف خيره شدم...... با صدايش نگاهم را به او دادم

کوهيار گفت

-بسيار خب....

به مبل تکيه داد و ادامه داد

-اينطوري بهتر شد...

آرام گفتم

-پس درست حدس زده بودم....

-تقريبا...

سرم را به آرامي تکان دادم... نميدانم چرا دوست داشتم حرفم را قطع کند و چيزي بگويد که انتظارش را ندارم اما اينگونه نشد....نميدانم چرا احساس شکست ميکردم ...نميدانم چرا دلم آشوب شده بود و حس ميکردم بغض گلويم را گرفته ...اصلا حس و حالم دست خودم نبود ،خودم هم از خودم تعجب کرده بودم صدايش را شنيدم

-من کمي نگران شده بودم....اما خوشحالم که تو عاقلانه رفتار کردي....

نگاهش کردم نه خبري از لبخند روي لبش بود و و نه حالتي از تعجب ......در آن چشمان خاکستري هيچ چيزي مشخص نبود...آب دهانم را قورت دادم و با صدايي که خودم هم به سختي مي شنيدم گفتم

-خب ...من ديگه بايد برم....

از جايم بلند شدم و گفتم

romangram.com | @romangram_com