#جای_این_قلب_خالیست_پارت_89


-خب من سرمايمو احتياج دارم براي شروع کار توي ايران ...وقتي که ميخواستم بيام ايران پدرم موافق نبود اما من تصميمم رو گرفته بودم ،براي همين پدر نتونست جلوم رو بگيره ،اما از نظر مالي حمايتم نکرد ...هرچي که دارم از خودمه و خب يه مقدار از سهم کارخونه ...براي همين بايد تا جايي که ميتونم کم خرج کنم و سرمايم رو بريزم توي کارم ....

-آهان...چه عاقل!!

نيمچه لبخندي زد و چيزي نگفت و من هم به نوشيدن چايي ادامه دادم...وقتي چايي تمام شد فنجان را روي ميز گذاشتم و گفتم

-ممنون...

لبخندي زد و همان طور که به من خيره بود گفت

-نوش جونت

لبخندي زدم اما کمي معذب بودم، کمي من من کردم و اين طرف و آن طرف را نگاه کردم نميدانستم چگونه سر صحبت را با او باز کنم او هم که انگار قصد حرف زدن نداشت و فقط ميخواست نگاه کند،نفس عميقي کشيدم و گفتم

-ميخواستم يه سوالي ازت بپرسم

کوهيار با حالت پرسشگري پرسيد

-چه سوالي؟

-ميخواستم بدونم دليل رفتار اين چند وقتت چيه؟

-منظورت رو متوجه نميشم!!

-خيلي خب بذار رک بهت بگم....من حس ميکنم تو دچار اشتباه و سوءتفاهم شدي....

با تعجب نگاهم کرد ادامه دادم

-ببين ...اصلا نميخوام فکر و خيال اشتباه بکني....شايد رفتار اشتباه من باعثش شده باشه ....

romangram.com | @romangram_com