#جای_این_قلب_خالیست_پارت_9


-من بايد يه سري برم کارخونه ...جلسه ي شرکاس ...

-باشه ...برو به کارات برس مهندس جون

خنديد و گفت

-بعدش هم ميرم يه سري خونه ي پريسا اينا

-سلام به خاله برسون ، پارسا هم اگه باز داشت با کامپيوتر بازي ميکرد دوتا از طرف من بزنيد تو سرش

مادرم به خنده افتاد...

خاله پريسا دختر خاله ي مادرم بود ...روابط خوبي با هم داشتند و مادرم ميگفت از بچگي با هم مانند خواهر بوده اند...خاله پريسا يک فرزند به نام پارسا داشت و شوهرش هم در مخابرات کار ميکرد...پارسا که پنج سال از من کوچک تر بود و الان 17 سال داشت بيشتر از اينکه حواسش به درسش باشد در جديدترين بازي هاي کامپيوتري و کنسول هاي بازي بود و نکته ي جالب اينجا بود که جز من کسي حرص اين بچه را نميخورد....

-ميخواي توام بياي هم پارسا رو ميبيني هم تو خونه تنها نميموني

مادرم بود که اين را ميپرسيد گفتم

-نه بايد کاراي پروژمو.......راستي مامان

-جانم؟

-ما براي برگزاري نمايشگاه پول لازم داريم

-مردم نمايشگاه ميزنن پول در ميارن شما تازه بايد پول هم بديد ؟

-مامان خانـــــم!!مجبوريم کار دانشگاهمونه ....

-اون موقع که بهت گفتم به جاي هنر يه رشته ي نظري بخون براي همين بود ...اگه صنايع خونده بودي ميبردمت توي کارخونه اين دردسرارو هم نداشت

romangram.com | @romangram_com