#جای_این_قلب_خالیست_پارت_10


-اي بابا...باز که شروع کردي خوشگل من....ديگه تموم شده نه من رفتم رشته ي رياضي که بعدش صنايع بخونم نه الان ديگه ميشه کاري کرد....در ضمن مهندس بهرامي عزيز شما که ميدوني من چقدر با رياضي مشکل دارم ....خداوکيلي ديگه اين بحث رو باز شروع نکن عزيزه دلم...

مادرم چشمهايش را ريز کرد و سري تکان داد....هميشه از اينکه من زمان انتخاب رشته گرافيک را به جاي رياضي يا تجربي انتخاب کردم حرص ميخورد ...ميگفت تو يا بايد راه پدر و مادرت را ادامه بدهي يا دکتر بشوي ...اما من نه علاقه اي به اين دو رشته داشتم و نه حتي توانايي برآمدن از پس دروسش را ، خوب يادم است که سال اول دبيرستان هميشه سر زنگ زيست که شنبه ها و ساعت اول هم بود خواب بودم و رياضي و فيزيک را هم هميشه ي خدا ميپيچاندم يا در زنگش در حال طرح کشيدن و آرم درست کردن روي صفحه ي خالي کتابم بودم ....من از ابتدا عاشق گرافيک بودم و در نهايت هم توانستم خواسته ام را به کرسي بنشانم با اينکه مادرم اصلا موافق نبود...

سعي کردم دل مادرم را به دست بياورم تا در اجاره ي سالن براي نمايشگاه به مشکل برنخورم ... گفتم

-قربون بهترين مامان و مهندس دنيا برم ...يکمي درکم کن مامانم من اگه تا ماه آينده نتونم نمايشگاه رو راه بندازم اين واحد رو الکي الکي افتادمااا...

-خيلي خب خودتو لوس نکن !!!حالا بعدا در موردش صحبت ميکنيم ....تو موسسه رفتي اين هفته؟

دستم را بر سرم کوبيدم و گفتم

-واي!!!!!!!!!!! اين چند وقت خيلي سرم شلوغ بوده براي کاراي پروژه ...ببخشيد به کل فراموش کردم ....

چشمانش را ريز کرد و گفت

-حتما يه سري بزن ....يه مقدارخريد هم دارن برو کمکشون انجام بده...

-چشم

موسسه اي که مادرم در موردش صحبت ميکرد بهزيستي کودکان بي سرپرست بود... خيلي وقت بود که مادر در اين موسسه همکاري هاي خيرخواهانه ميکرد و از زماني هم که من کمي بزرگ تر شدم مرا با با خودش در تمام اين کارها همراه ميکرد و اکنون ديگر بيشتر مسئوليت رسيدگي به اين موضوع بر عهده ي من است...خيلي خوشحال بودم و از اين کار راضي ، مانند يک توفيق اجباري بود...درست است که بعضي مواقع فراموش ميکردم يا کوتاهي، ولي باز هم سعي ميکردم در اين راه مادرم را راضي نگه دارم...من از کودکي با موسسه ي کودکان بي سرپرست،بيماران سرطاني و... آشنا شدم، و از همان وقت فهميدم که زندگيم چقدر خوب است و بايد روزي هزاران بار از خدا سپاس گذار باشم ....اما از جهتي هم با آنها هم درد بودم زيرا خودم نيز به خاطر سرطاني که پدرم داشت يتيم شده بودم.....

بعد از 18سالگي وکالت تمام مال و اموال و ارث پدريم را به مادرم سپردم ...با اينکه تا آن سال مادر هر کمکي هم به عنوان کار خير و خيرات براي پدرم انجام داده بود از درامد و حقوق خودش بود اما من ميخواستم که مرا هم دراين ثواب با خودش شريک کند....

قبل از رفتن به موسسه کمي به کارهاي پروژه ام رسيدگي کردم و بعد از آن به آنجا رفتم...اکثر مسئولين و بچه هاي آنجا ديگر مرا به خوبي ميشناختن .... سراغ مادرم را گرفتند که گفتم سرش شلوغ بوده و نماينده اش يعني مرا فرستاده...

چند سالي بود که بعضي اوقات زماني که به آنجا ميرفتم با بچه هاي خردسال که به نقاشي علاقه مند بودند دور هم مينشستيم و من هر بار کشيدن چيزي را به آنها آموزش ميدادم و در همان حيني که آنها شروع به کشيدن ميکردند مينشستم و پرتره اي از يکي از آنها ميکشيدم ...کلکسيون جالبي از پرتره ي بچه هاي بي سرپرست درست کرده بودم که هيچ کس از آنها با خبر نبود ...خودم خيلي طراحي هايم را که اينجا ميزدم دوست داشتم، هر بار يکي از آن کودکان را انتخاب ميکردم و زماني که مشغول کشيدن نقاشي يا بازي يا هرکاره ديگري بود، طرحش را ميزدم....

آن روز نيز از پنجره ي کلاس پسر بچه اي حدود 10سال را در حياط ديدم که مشغول رنگ کردن ديوار موسسه بود ...نميدانم چرا اين مسئوليت را به اين پسر بچه سپرده بودند، در اين موسسه کودکان در کارهاي تدارکاتي مشارکت داشتند ولي نه رنگ زدن ديوار حياط ، به هرحال او داشت اين کار را ميکرد و آن روز سوژه ي طراحي من شد......

romangram.com | @romangram_com