#جای_این_قلب_خالیست_پارت_8
-چشم...با اجازه خدانگهدار
-خداحافظ عزيزم
...............................
آن روز هم مانند تمام روز هاي عادي ديگر گذشت ، فرداي آن روز در اتاقم نشسته بودم و درحال فايل بندي کارهايم بودم که عکس آن پيرزن را ميان عکس ها ديدم...ناخودآگاه محو عکس شدم.....
-چرا ذل زدي به اين عکس؟
با صداي مادرم که اين سوال را ميکرد از افکارم بيرون آمدم و نگاهش کردم با سيني چايي بالاي سرم ايستاده بود، لبخندي زدم و گفتم
-ممنون...ميومدم توي آشپزخونه ميخوردم
لبخندي زد و گفت
-همون خانمس که توي مزار ميبينيمش؟
نگاهي به عکسش روي صفحه ي لپ تاپ انداختم و گفتم
-اوهوم...مامان ؟
-جانم
-خيلي عجيب بود برعکس تمام پنجشنبه هايي که توي مزار ديده بودمش و همش داشت گريه ميکرد، اين بار لبخند به لبش بود و چشماش يه برق عجيبي داشت ..
-ايشالا که خيره
-اميدوارم
romangram.com | @romangram_com