#جای_این_قلب_خالیست_پارت_86


20 سال بعد

يک هفته بود که کوهيار به خانه ي جديدش نقل مکان کرده بود ، حس ميکردم جايش در خانه يمان خيلي خالي است...رفتار کوهيار با من خيلي سنگين شده بود و اين خيلي ازارم ميداد در اين يک هفته اي رفته بود يک بار هم به من زنگ نزد و حتي تماس هاي من را نيز دوتا يکي جواب ميداد .

آن روزي که داشت دستم را باند ميبست دچار سوء تفاهم شدم و چقدر بعد از آن روز از رفتارم سخت پشيمان شدم....اصلا نميدانستم چه مرگم شده بود !!! ولي نميخواستم با رفتارم او را به اشتباه بيندازم که ناخواسته اين کار را هم کرده بودم ....او از من دوري ميکرد.... شايد با خود فکر کرده بود من نيز مانند همکلاسي دانشگاهش به او علاقه مند شده ام...

بايد اين مسئله را يک بار براي هميشه تمام ميکردم ....تصميمم را گرفتم و بعد از دانشگاه به سمت خانه ي کوهيار رفتم در راه به مادرم زنگ زدم

-سلام مامان

-سلام ..کجايي نفس جان؟

-کلاس داشتم تازه تموم شده ...ميگم سر راه برم يه سري به کوهيار بزنم خيلي وقته نديدمش!

-خيلي خب...براي ناهار با هم بيايين خونه

-چشم مامان..فعلا کاري با من نداريد؟

-نه دخترم مواظبه خودت باش...

-چشم..خدانگهدار

-خداحافظ

.........

مقابل خانه اش پارک کردم و به سمت خانه رفتم و زنگ در را فشار داد اما مقابل آيفون نه ايستادم....تا صدايش در آيفون پيچيد مقابل آيفون قرار گرفتم و زبانم را برايش درآوردم، چند لحظه طول کشيد و بعد در را باز کرد ...

از آسانسور که خارج شدم در خانه اش باز بود، وارد شدم و نگاهي به اطراف انداختم و وقتي نديدمش گفتم

romangram.com | @romangram_com