#جای_این_قلب_خالیست_پارت_84
-چشم خانم مهندس
منشي از اتاق خارج شد و کژال به اتاقي که متعلق به حاج زند بود رفت، در زد و بعد آرام وارد شد ،نگاهش به حاجي افتاد که پشت ميز نشسته بود و کوروش که روي صندلي روبه روي حاجي نشسته بود و داشت به کژال نگاه ميکرد...کژال رو به حاجي سلام کرد حاجي گفت
-سلام دخترم بيا تو
کژال بي توجه به کوروش روي صندلي نشست و رو به حاجي گفت
-سلام حاج آقا...اومديد کارخونه؟
حاجي خنديد و گفت
-آره...نياز بود...اومدم که با شما دو تا صحبت کنم...کژال جان کوروش براي مدتي ايران ميمونه در اين مدت هم قراره توي کارخونه باشه از الان به بعد شما دوتا همکاريد کوروش کمکت ميکنه و تو هم بنا به تخصصت کارهات رو پيش ميبري...
کژال با تعجب به کوروش که به صندلي اش تکيه داده بود و يکي از پاهايش را روي آن يکي انداخته بود و به کژال خيره شده بود نگاه کرد وقتي نگاه خيره ي کوروش به خودش را ديد سرش را برگرداند و به حاجي گفت
-ولي...آخه اينطوري که نميشه...ايشون مثلا توي چه کاري ميتونن به من کمک کنند؟
حاجي گفت
-توي مديريت کارخونه...به هرحال اون يه مرده و بيشتر ميتونه از پس کارگرا و بقيه ي اعضاي کارخونه بربياد ...هرچند من از اين بابت خيالم از تو راحته ميدونم که به تنهايي هم ميتوني ولي اگه کوروش هم باشه خيالم راحت تره...
کژال نفس عميقي کشيد و بي اهميت گفت
-بسيار خب...هرطور شما ميدونيد....
حاجي لبخندي از سر رضايت زد و از روي صندلي اش بلند شد و گفت
-خب من ديگه کارم اينجا تمام شد....
romangram.com | @romangram_com