#جای_این_قلب_خالیست_پارت_83


کوروش ولي هيچ حرفي نزد و فقط به لبخند بزرگي که روي صورتش نشسته بود اکتفا کرد ،هيچ وقت نميتوانست کژال را اينقدر جدي تصور کند ..ولي از اينکه اينقدر بزرگتر و خانم تر از قبل شده بود هم نتوانست بگذرد، اما رفتار سرد و بي روحش که همه از او صحبت ميکردند را به چشم خود ديد و چيزي که ديگران متوجه آن نميشدند ،آن هم چشمان روشنش بود که ديگر از آن ها خبري نبود و انگار به جاي آن دو تيله ي تيره رنگ گذاشته بودند ....باز هم ناراحتي سراسر وجودش را فرا گرفت مانند اين چند وقتي که از همه ي ماجراي زندگي کژال توسط رامين با خبر شده بود....وقتي متوجه شد که نامزد کژال که آن روز در عمارت ديده بود همان پسر دايي مرحوم رامين است نتوانست خودش را کنترل کند و براي اولين بار در زندگي اش اشک ريخت...به خاطر تمام اتفاقاتي که زندگي خودش و کژال را اينگونه تحت تاثير قرار داده بود...از خودش براي بار صدم متنفر شد و به خودش براي بار هزارم بدو بيراه گفت...با خود انديشيد اگر هيچ وقت کژال را ترک نميکرد نه زندگي خودش و نه زندگي کژال اينگونه نابود نميشد...با صداي افشاري از فکر بيرون آمد

-آقاي مهندس خانم بهرامي رفتند

کوروش به خودش آمد باشه اي گفت و به سمت اتاقش رفت ......

...................................

صداي دره اتاق کژال او را از ياد آوري آن روز بيرون آورد سرش را از روي ميز بلند کرد و گفت

-بله؟

در باز شد و منشي به داخل آمد

-خانم مهندس اقاي کيازند توي دفترشون منتظر شما هستن

کژال باز هم اخمهايش در هم رفت و گفت

-ايشون کار دارن من بايد برم؟

منشي تعجب کرد و گفت

-خانم مهندس حاج آقا هستنا..

کژال که فکر کرده بود کوروش است گفت

-آهان ...من فکر کردم اون....هيچي ولش کن...باشه تو برو، منم الان ميرم

منشي لبخندي زد و گفت

romangram.com | @romangram_com