#جای_این_قلب_خالیست_پارت_77


نگاه ديگري به اين خانه قديمي که روزي مادرم قبل از ازدواج با پدر در آن زندگي ميکرده است انداختم و از پله هاي داخل ساختمان بالا رفتم ،چند اتاق در طبقه ي بالا ساختمان قرار داشت کمي ديگر خانه را کند و کاو کردم قرار بود اينجا خانه ي کوهيار باشد مادر از وقتي که فهميده بود کوهيار دنبال خانه است اينجا را که من از وجودش بي خبر بودم تعميير و بازسازي و تميز کرده بود، وسايل خانه از همان زماني بود که در آن زندگي ميکرد همه چيز قديمي بود اما هنوز هم کلاس و زيبايي خود را داشت ....بعد از بازديد از اتاق هاي بالا به پايين برگشتم روي پله ها به حالت پرشي پايين مي آمدم که نگاهم به کوهيار افتاد، به يکي از مبل هاي نشيمن تکيه داده بود و اطراف را نگاه ميکرد ...نگاهش که به من افتاد با لبخندي مقابلم دست به سينه شد من ولي نگاهم را از او گرفتم و به سمت ديگري نگاه کردم هنوز هم سر اينکه آن روز کمکم نکرد تا وقتي زمين خورده بودم بلند شوم از او دلخور بودم و يک هفته بود محلش نميگذاشتم امروز هم به خاطر مادر و حس کنجکاوي زيادم به آنجا آمده بودم پله ها را پايين آمدم و براي لحظه اي مقابلش ايستادم و با نگاه دلخوري خواستم از کنارش رد شوم که پايش را مقابل پايم گذاشت و با صورت به سمت زمين رها شدم که مچ دستم را گرفت و مانع افتادنم شد، فرياد خفيفي کشيدم همانطور که دستش دور مچ دستم بود ،من همچنان از کمر خم بودم و نفس نفس ميزدم ،از حرکتش آنقدر شوکه شده بودم که نميدانستم اکنون بايد به او چه بگويم!! دستم را به سمت خودش کشيد و مقابلش قرار گرفتم ، با حرص دستم را تکان دادم تا مچم از بند دستش رها شود و بعد از آن بدون هيچ حرفي تمام خشمم را با مشتي روي شکم او خالي کردم...اما آنقدر شکمش صفت بود که صداي خورد شدن انگشتانم را شنيدم، ولي به روي خودم نياوردم و به سمت ديگر خانه رفتم و وقتي مطمئن شدم که مرا نميبيند مشت باز نشده ام را باز کردم و فقط از درد فوتش ميکردم و به کوهيار بد و بيراه ميگفتم ....با صداي مادرم به سمت در رفتم ، کوهيار نيز دم در بود

-بچه ها بريم ؟

سرم را تکان دادم کوهيار باز هم شروع به تشکر کردن کرد بي حوصله نگاهي به او انداختم و زودتر از آن دو از خانه خارج شدم و سوار آسانسور شدم باز هم نگاهي به دست نازنينم که بدجوري درد ميکرد انداختم که با ديدن کوهيار و مادرم که وارده آسانسور ميشدند دستم را سريع به پايين آوردم کوهيار با پوزخندي وارد شد ...

فردا روز تعطيلم بود و در خانه بودم مادر طبق معمول کارخانه بود و کوهيار را نميدانستم که در خانه است يا در حال بردن وسايلش به خانه ي جديد!! در آشپزخانه بودم و ميخواستم براي خودم چايي بريزم اما به محض اينکه خواستم قوري را بردارم انگشتان دستم شروع به تير کشيدن کرد صورتم از درد جمع شد و سعي کردم با دست چپ قوري را بردارم ...چايي را به هر زحمتي که بود ريختم و روي صندلي نشستم و به انگشتان دست راستم که کمي کبود شده بود نگاه کردم و گفتم

-خدا لعنتت کنه...

-بي خود نفرين نکن ...تقصير خودت بود!!

سرم را بالا گرفتم و به کوهيار که وارده آشپزخانه ميشد نگاه کردم و چيزي نگفتم و به چايي ام خيره شدم صندلي کنارم را برداشت و مقابل من گذاشت و روبه رويم نشست و صندلي را به من نزديک کرد من همچنان به چايي ام خيره بودم که گفت

-ببينم دستتو

-ديدن نداره

دستم را گرفت و مجبورم کرد تا به سمتش برگردم نگاهي به انگشتانم کرد و نوچ نوچي کرد بعد از جيب گرم کنش پلاستيکي بيرون آورد پرسشگر نگاهش کردم که گفت

-ديروز برات خريدم ،پماده و باند

شانه ام را بالا دادم و حرفي نزدم کمي از پماد را روي دستم ماليد و گفت

-حالا ميبندم گرم ميشه خوب ميشه

زيرلب آرام گفتم

-نزن داغون کن که نخواي بعد درستش کني

romangram.com | @romangram_com