#جای_این_قلب_خالیست_پارت_76
-بسيار خب....خدانگهدار
رامين پياده شد و رفتن کژال را نگاه کرد ...با خود گفت آخه چطوري بهش ميگفتم ...!!
چند روزي گذشت ....کژال در کارخانه بود و براي سرکشي به قسمت توليد رفته بود ...به خواسته ي او سرعت توليد را براي بالا بردن کيفيت پايين آورده بودند و قسمت نظارت برکيفيت که مسئوليت مطلق و هميشگي اش را علاوه بر خودش و افشاري به مهندس اکبري و صالحي داده بود را به کارخانه اضافه کرده بود ،او نظرش را در جلسه ي شرکا مطرح کرده و به دليل کم شدن ميزان فروش محصولاتشان تمام تصميم گيري ها را به پيشنهاد حاجي به کژال داده بودند ...
چند ماهي به همين منوال گذشت ....کارها داشت خوب پيش ميرفت و همه در کارخانه از دستورات کژال پي روي ميکردند .... کژال در اتاق کارش بود و در حال بررسي يک سري پرونده مربوط به کارخانه بود که منشي اش تماس گرفت
-خانم مهندس
-بله؟
-اقاي افشاري تماس گرفتند گفتند لطفا هرچه زودتر بريد بخش توليد
-چي شده؟
-نميدونم ولي ايشون مضطرب بودند...
-خيلي خب...
کژال از جايش بلند شد با خود فکر کرد حتما باز هم دستگاهي مشکل پيدا کرده است..او تعميير و تنظيم اکثر دستگاه ها را بلد بود و خيلي کم از متخصص خارجي براي اين کار استفاده ميکردند و فقط براي دستگاه هايي که کژال تخصصي در تعميير آن ها نداشت...به سمت بخش توليد رفت ....مسير راه رو مانند تا رسيدن به پله هايي که به پايين ميرفت و وارده بخش ميشد را با نگاهي به پايين طي کرد افشاري را ديد که درحال صحبت و بحث با کسي بود او را نميديد زيرا پشتش به کژال بود صالحي دست به سينه ايستاده بود و انها را نگاه ميکرد بقيه ي کارگرها هم مشغول کار بودند ، وارده پله ها شد و يکي يکي از آنها پايين آمد در همين حين افشاري که او را ديد رو به آن مرد گفت
-بفرماييد خودشون اومدند....
آن مرد برگشت و به کژال نگاه کرد ...کژال با ديدنش روي پله ها ايستاد نگاه مستقيمش را در حالي يکي از دستانش را به نرده ي پله ها گرفته بود به او داد و دست ديگرش را ناخودآگاه مشت کرد....هيچ کدام قصد چشم برداشتن از يکديگر را نداشتند.....
.................................................. ................................
20سال بعد
romangram.com | @romangram_com