#جای_این_قلب_خالیست_پارت_74


چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد،يک مرتبه اي از جايش بلند شد ترسيدم و يک قدم به عقب برداشتم که پايم به مبل گيرکرد و پخش زمين شدم ،کوهيار بلند شروع به خنديدن کرد ،کمرم درد گرفته بود آخي گفتم و نگاهش کردم همچنان ايستاده بود و نگاه ميکرد با حرص گفتم

-نميخواي کمک کني بلند بشم؟

دست به سينه ايستاد و گفت

-نه !...خودت بلند شو....مگه دست و پات از کار افتادن؟؟

از شدت خشم درد کمرم را فراموش کردم و به سرعت از جايم بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم هنوز هم داشت ميخنديد...!!!!

.................................................. ..............................................

20 سال قبل

به مادرش که با نفس بازي ميکرد و او را با حرکاتش ميخنداند نگاهي انداخت ،لبخند نامحسوسي که خودش هم متوجه آن نشد زد و به سمت اتاقش رفت ، آن روز بعد از کارخانه باز هم سري به خانه ي قديمي اش زد...خانه اي که با عشقش در آن زندگي ميکرد...خلوت کردن در آنجا روحش را تسکين ميداد ....روز ها از پي هم ميرفت و مي آمد سرش به کارهاي کارخانه بند بود کمتر به گذشته ي زيباي از دست رفته اش فکر ميکرد...

يک سال ديگر هم آمد و رفت ...کژال براي تولد اميرعلي مراسمي سر مزارش برگزار کرد ...رامين به تنهايي به ايران آمد و وقتي کژال سراغ بهار را از او گرفت ، رامين گفت که براي روحيه اش بهتر بود که نيايد و خاطرات تلخ گذشته برايش يادآوري نشود..گفت که خيلي بهتر شده و رامين از زندگي اش با او راضي بود...

کژال بالاي سر مزار اميرعلي نشسته بود و قرآن ميخواند که چشمش به نفس افتاد که روي عکس پدرش خم شده بود و آن را ميبوسيد ،قطره ي اشکي از يکي از چشمانش چکيد و به پايين سر خورد...جمعيت زيادي براي مراسم آمده بودند علاوه بر اقوام مسئولين کارخانه هم آمده بودند .....رامين مقابل کژال نشسته بود و او هم براي اميرعلي فاتحه ميخواند ....صداي کسي باعث شد تا کژال از جايش بلند شود نگاهش به مهندس افشاري افتاد .

-خانم مهندس باز هم تسليت ميگم ....من رو توي غمتون شريک بدونيد

کژال گفت

-ممنون که اومديد

-وظيفه بود ....

بقيه هم آمدند و با ابراز همدردي رفتند ... بعد از آن پدر و مادر کژال با حاجي به خانه شان بازگشتند و کژال رامين را به خانه ي پدري اميرعلي رساند که تا زمان بازگشتش آنجا بماند ....در راه رامين گفت

romangram.com | @romangram_com