#جای_این_قلب_خالیست_پارت_71


-ميترسم انگشتاتون رو از دست بديد!!

مادر و کوهيار شروع به خنديدن کردند مادرم گفت

-کوهيار پسرم نفس آشپزي بلده...

کوهيار گفت

-خب پس مشکل کجاس؟ شروع کن که حسابي گرسنه ايم .... شايد خودم هم کمکت کردم

چشمانم را برايش ريز کرد و لبم را کج کردم و به سمت آشپزخانه رفتم ...عجب گيري کرده بودم کمي با سرگرداني به آشپزخانه نگاه کردم و تصميم گرفتم تا قرمه سبزي درست کنم، وسايل و مواد غذايي لازم را آماده کردم و شروع به پخت و پز کردم ....کمي گذشت کسي پايش را در آشپزخانه نگذاشت ، نميدانستم کارهايي که ميکنم درست است يا نه!! از آن روزي که مادرم پختن قرمه سبزي را به من ياد داده بود سال ها ميگذشت .... کمي بعد دره قابلمه ي برنج را گذاشتم و تقريبا کارم تمام شده بود...به اطراف نگاه کردم پر از ظرف کثيف شده بود دستم را به سرم کوبيدم و گفتم

-يا خدا چقدر ظرف!!!

با صداي خنده ي کوهيار به عقب برگشتم، به ورودي آشپزخانه تکيه داده بود و ميخنديد گفتم

-خنده داره؟

بي توجه گفت

-خسته نباشي جوجه...

محلش نگذاشتم و ظرف ها را براي شستن در ظرف شويي جمع کردم دستکش را دستم کردم و مقابل ظرف شويي ايستادم کوهيار کنارم ايستاد و گفت

-بذار کمکت کنم...

-اااا...چه پسر خوبي!!! لازم نکرده...من ميدونم تو يه نقشه اي داري اومدي کمک خواهشا رو بيرون

خنديد و گفت

romangram.com | @romangram_com