#جای_این_قلب_خالیست_پارت_70


با شيطنت به من اشاره کرد و گفت

-نخير....تا وقتي يه آبجي به اين خانمي دارم چه نيازي به غذاي بيرون هست؟

چشمانم از تعجب گرد شد گفتم

-من؟؟؟!!

مادرم به خنده افتاد ..آخر مرا چه به آشپزي ؟ با اينکه مادرم پخت تمام غذاهاي خانگي را در دوران دبيرستان به من ياد داده بود ولي هيچ وقت خودم آشپزي نکرده بودم و اصلا اين کار را به خودم نميديدم ....کوهيار حق به جانب گفت

-ميدونستم بلد نيستي ....

سري تکان داد و ادامه داد

-اينطور که از شواهد امر پيداس روي دستمون ميترشي ميره

اين بار با حرص دست به سينه شدم مادرم که از خنده غش کرده بود، کمي انتظار پشتيباني داشتم ولي چنين خبري نبود خاستم چيزي بگويم که گفت

-اگه قول بدي دختر خوبي باشي و خيلي زود آشپزي رو ياد بگيري امروز بيخيالت ميشم ....

اين بار از تعجب دهنم باز شد به مادرم نگاه کردم که با لبخند نگاهم ميکرد گفتم

-مامان!!!

کوهيار گفت

-مامان بي مامان ....ميپزي يا نه؟

حق به جانب گفتم

romangram.com | @romangram_com