#جای_این_قلب_خالیست_پارت_69


-قطعا نه!!! اما اون خصلت لوس بودنت شايد ...

با مشتم آرام به شکمش زدم و گفتم

-هي!! اينقدر به من نگو لوس ...

دستش را به شکمش گرفت و گفت

-آخ چقدر دستات سفتن بچه ..........

.....................

با يادآوري آن شب لبخندي روي لبانم نشست، اين برادر يک مرتبه اي خيلي داشت مرا به خودش وابسته ميکرد...بعد از خوردن چايي به اتاقم رفتم چند باري خواستم تا با کوهيار تماس بگيرم و بپرسم که کجاس ولي نتوانستم هنوز هم کمي احساس غريبي ميکردم ....

ساعتي بعد کوهيار آمد صدايش را شنيدم که به مادرم چيزي ميگفت به سمتشان رفتم کوهيار با ديدنم گفت

-کژال خانم غير ممکنه نميذارم به خدا ....

با تعجب گفتم

-چي شده؟

مامان گفت

-نميذاره ناهار درست کنم

با لبخند گفتم

-چيه ميخواي غذاي آماده برامون بخري ؟

romangram.com | @romangram_com