#جای_این_قلب_خالیست_پارت_68
دنبالش رفتم و گفتم
-مگه ميشه چايي که مامان خانم برام بريزه رو نخورم...
با خنده سري تکان داد و به سمت آشپزخانه رفت کمي اطراف خانه را نگاه کردم، خبري از کوهيار نبود !! نميدانم چرا داشتم دنبالش ميگشتم ، حس ميکردم از آن شبي که خاطره اي که هميشه عذابش ميداد را برايم تعريف کرد ،بيشتر با او صميمي شده بودم فکر کنم راه و رسم خواهر و برادري هم همين بود!!! مادر چايي را برايم ريخت و به دستم داد، روي صندلي نشستم و چايي را روي ميز گذاشتم و منتظر شدم تا کمي خنک شود و بتوانم آن را بنوشم....بي اختيار ياد حرف هاي آن شب کوهيار افتادم...
آن شب مقابلش روي زمين نشستم و کنجکاوانه به او نگاه ميکردم تا شروع به صحبت کرد
-من هيچ وقت راجع به اين موضوع با کسي صحبت نکرده بودم نميدونم چرا ميخوام برات تعريف کنم اما اينو ميدونم که ميخوام ....يادته وقتي لبه سخره ايستاده بودي من چقدر ترسيدم ؟
با تکان دادن سرم حرفش را تاييد کردم ادامه داد
-توي دانشگاه يک دختر آمريکايي بود که از ترم اول تا آخر با هم هم کلاسي بوديم ،من فقط اون دختر رو يه هم کلاسي ميدونستم و مثل بقيه ي هم کلاسي هام باهاش برخورد صميمي داشتم ولي اون ...
با کلافگي دستي در موهايش کشيد و ادامه داد
-نميدونم چي بگم.....اون به من ابرازه علاقه کرد گفت که بيا باهم باشيم ولي من قبول نکردم ....من اونطوري دوستش نداشتم !! هيچ وقت هم نميخواستم که با رفتارم کاري کنم که اون اين حس بهش دست بده...چند سال گذشت ،خب من اهل برقراري رابطه با دخترا نبودم علاقه اي به اين کار نداشتم برعکس اکثر پسراي دانشگاه که هميشه يکي رو داشتند ....اون دختر پيش خودش چه فکرايي کرده بود رو نميدونم ولي بعد از چند سال باز هم از من خاست که باهم صحبت کنيم ...قبول نکردم ، اون تهديد کرد که اگه نرم ببينمش خودش رو ميکشه ، گفتم به جهنم هرکاري ميخواي بکن ....حرفش رو جدي نگرفتم و روز بعدش يکي از دوستام با عجله اومد توي کلاس و خاست که باهاش به حياط دانشگاه برم ،وقتي رفتيم ديدم يه جمعيت زيادي مقابل يکي از ساختمان هاي بلند دانشگاه ايستادند و به بالا نگاه ميکنن،نگاهم به اون دختر افتاد که لبه ي ساختمون ايستاده بود و دستاش رو از دو طرف باز کرده بود و ميخواست خودش رو به پايين پرت کنه از تعجب با دهن باز بهش خيره شده بودم، دوستم گفت تو فقط ميتوني بياريش پايين کوهيار يه کاري بکن ،ولي من با حالت عصبي يه نگاه ديگه به اون دختر انداختم و گفتم وقتي ميخواد خودشو بکشه يعني لياقت زندگي نداره پس بذار بميره ، راهم رو کج کردم تا به کلاسم برگردم ولي با صداي جيغ دخترايي که اونجا ايستاده بودن متوقف شدم، برگشتم و بالاي ساختمون رو باز نگاه کردم اما نبود!! با سرعت دويدم و بقيه رو کنار زدم و با جسد بي جونش رو به رو شدم خون از پشت سرش جاري شده بود ، صحنه ي وحشتناکي بود حالم بد شد احساس عذاب وجدان به سمتم حمله کرد....ديگه نتونستم خودم رو ببخشم با خودم ميگفتم اگه پيشنهادش رو قبول کرده بودم شايد هيچ وقت اين اتفاق نمي افتاد همون موقع آتش نشاني و آمبولانس رسيدند، ولي ديگه دير شده بود دوستم من رو از اون صحنه دور کرد ولي من هيچ وقت نتونستم اون اتفاق رو فراموش کنم و هميشه خودم رو مقصر ميدونم ....
اخم هايش در هم رفته بود بلند شدم و روي تخت مقابلش نشستم و دستم را روي شانه اش گذاشتم و سرم را به طرفين تکان دادم و گفتم
-اين قضيه اصلا تقصير تو نيست ....چرا داري به خاطرش خودت رو عذاب ميدي؟
-خيلي وقت بود از ذهنم بيرونش کرده بودم اما اون روز بازهم خاطره ي اون حادثه برام زنده شد!!
لبخندي زدم و گفتم
-به قول خودت اگه يه درصد هم به مادرم رفته باشم به نظرت همچين کاري ميکنم؟
خنديد و گفت
romangram.com | @romangram_com