#جای_این_قلب_خالیست_پارت_67


حاجي سرش را تکان داد و گفت

-از اول هم ميديدم که دختر صالحي کار خاصي توي کارخونه نميکنه!!!

-بله تمام وطايفش رو انداخته بود گردن مهندس اکبري

-ميدونم که بي دليل کاري رو انجام نميدي !! من به تو و روش کاريت اعتماد کامل دارم، به صالحي هم گفتم که اگه ميبينه دخترش نميتونه باهات کنار بياد ميتونه ديگه نياد ....

کژال سرش را به نشان تاييد تکان داد و چند لحظه بعد با يک عذر خواهي بلند شد تا به سمت دستشويي برود ،در بين راه نگاهش به دخترش افتاد که بي توجه به دنياي اطرافش آرام قدم برميداشت و اسباب بازي هايش را نشان حاج خانم ميداد ، ناخوداگاه ايستاد و به او خيره شد با صدايي که شنيد به سمت ديگر خانه نگاه کرد کوهيار را ديد که با لباسي ست لباس پدرش از بيرون با خنده و خوشحالي به داخل آمد و پشت سر او خودش را در لباس عروسي و کوروش که کنارش قدم برميداشت و باهم وارده خانه شدند ،اخم هايش در هم رفت سرش را تکان داد تا اين افکار مزاحم از او دور شوند و بعد به راهش ادامه داد........

به حياط رفت تا هوايي بخورد و از آن حال و هوا بيرون بيايد آرام در حياط قدم برميداشت و سرش را به سوي آسمان گرفته بود و بالاي سرش را نگاه ميکرد ايستاد و همينطور که سرش رو به آسمان بود چشمانش را بست و نفس عميقي کشيد ....در همان حين توجهش به صداي گريه ي بچه اي جلب شد ، نگاهش به کودکي افتاد که روي زمين افتاده بود و گريه ميکرد کمي آن طرف تر دختري را ديد که با نگراني به سمت کودک شتافت و روبه رويش نشست کژال با ناباوري به آن دختر خيره شده بود چقدر چهره ي آن دختر جوان برايش آشنا بود ...با صداي قدم هاي کسي سرش را از سمت چپ به عقب برگرداند ،مردي با عجله به سمتش آمد ، از کنارش گذشت و به سمت آن کودک رفت، کژال که از هجوم اين افکار به مغزش و ياد آوري خاطرات گذشته اش آن هم اينقدر واضح

عصبي شده بود ديگر تحملش تمام شد، با عجله به داخل خانه برگشت و کيفش را برداشت و بدون توجه به اطرافش و بقيه که آنجا نشسته بودند از عمارت خارج شد و زماني که به خودش آمد خانه ي مشترکش با اميرعلي را مقابلش ديد،او که کليد خانه هنوز در داشبورد ماشينش بود آن را برداشت و از ماشين خارج شد و مقابل در خانه قرار گرفت، در را باز کرد و قدم به داخل خانه گذاشت....

.................................................. ................

20 سال بعد

کليد انداختم و دره خانه را باز کردم و وارد شدم ...سلام بلندي کردم امروز زودتر از دانشگاه آمده بودم انگار کسي در خانه نبود به سمت اتاق مادرم رفتم و در زدم و آرام وارد شدم در حال بررسي يک سري کاغذ بود که فقط خودش از آنها سردر مي آورد

-سلام مامان

مادر سرش را بالا گرفت عينک طبي اش را برداشت و با خوشرويي جوابم را داد، با خنده و کمي شيطنت گفتم

-چيزه...اومدم خونه فکر کردم کسي خونه نيست...

مادرم به خنده افتاد از جايش بلند شد و در حال بيرون رفتن از اتاقش گفت

-چايي ميخوري ؟

romangram.com | @romangram_com