#جای_این_قلب_خالیست_پارت_66


از جايش بلند شد و مقابل پريسا که همچنان گريه ميکرد ايستاد ،يکي از دستانش را بالا برد و روي صورت پريسا گذاشت و با شستش اشک صورتش را پاک کرد و بعد با سرعت از اتاقش خارج شد خاست به آشپزخانه برود و کمي آب بخورد،انگار چيزي در گلويش گير کرده بود !! اما نميدانست چي؟!!! نگاهش به نفس افتاد که روي زمين نشسته بود و چنداسباب بازي دورش بود و با آنها بازي ميکرد ...يک قدم به سمتش برداشت اما ايستاد و بعد به عقب برگشت و به سمت آشپزخانه رفت...

چند روزي گذشت کژال به کارخانه ميرفت و مشغول بود... زندگي اش تغيير خاصي نکرده بود مگر اينکه مجبور بود هرروز با انواع و اقسام آدم ها سروکله بزند،کم حرفي و رفتار خشکش در کارخانه را ديگر همه شناخته بودند و ميدانستند که چقدر با ملاحظه بايد با او برخورد کنند .....حاج زند به بهانه ي گزارش کار کارخانه او و خانواده اش را براي ناهار دعوت کرد و آنها به آنجا رفتند حاج خانم که شيفته ي رفتارهاي بچه گانه و بامزه ي نفس شده بود همراه با مادر کژال با او سرگرم بود و کژال و پدرش و حاج آقا در مورده کارخانه و مسائل اقتصادي صحبت ميکردند حاجي رو به کژال گفت

-شنيدم حسابي زهرچشم از اعضاي کارخونه گرفتي

کژال بي تفاوت گفت

-خبرا زود ميرسه حاجي...!!

حاجي خنديد و گفت

-نترس جاسوس برات نذاشتم توي کارخونه دختر جان!!

کژال يک تاي ابرويش را بالا داد و حرفي نزد حاجي ادامه داد

-صالحي باهام تماس گرفت...پدر مهندس صالحي فکر ميکنم ديگه خوب بشناسيش!!!

کژال سرش را تکان داد و گفت

-بله خيلي خوب!!!

حاجي گفت

-پدر مهندس صالحي يکي از سهامداراي کارخونه اس،تماس گرفته بود شکايتت رو ميکرد ،فهميدم دختر لوس و نازپروردش رو حسابي اذيت کردي

کژال جدي گفت

-بعضي از ادم ها رو بايد اذيت کرد تا بفهمن چي کار بايد بکنن

romangram.com | @romangram_com