#جای_این_قلب_خالیست_پارت_65


روي تخت کژال نشسته بود و کژال مقابلش روي صندلي بود و دست به سينه به پريسا نگاه ميکرد ....پريسا با لبخند گفت

-خوبي کژال ؟

-خوبم!!

-چه خبر ؟

-خبري نيست...

پريسا از اين سردي کلام کژال خيلي ناراحت بود و خيلي دوست داشت که به او کمک کند اما نميدانست که چطوري!!!با خنده گفت

-راستشو بگو رييس کارخونه بودن چه حسي داره؟

-مگه بايد حسه خاصي داشته باشه ؟؟

-معلومه که آره ... واي کژال تو الان رييس يه کارخونه ي بزرگي کلي آدم زير دستته !!!

کژال حرفي نزد نميدانست اين حسي که پريسا از آن حرف ميزند چه بود !!!

پريسا بلند شد و به سمت کژال رفت او را در آغوش گرفت کژال ولي همانطور که روي صندلي نشسته بود ماند و عکس العملي نشان نداد ، پريسا که بغض کرده بود گفت

-خيلي دلم برات تنگ شده بود کژال.....مثلا يه روزي ما بهترين دوستاي هم بوديم...نامرد من اين همه سردي رو نميتونم تحمل کنم...!

از اغوش کژال که مانند مجسمه بود بيرون آمد ، به صورت کژال نگاه کرد اشک پهناي صورتش را در بر گرفته بود ادامه داد

-اخه مگه تو نميدوني من چقدر سرماييم؟؟؟؟

کژال تنش لرزيد... ياده روزهاي زمستاني افتاد که پريسا براي ديدنش درآن سرما به خانه شان ميرفت، ياده گونه هايش که از سرما گل مي انداخت ، ياده خودش که هميشه او را به خاطر سرمايي بودنش مسخره ميکرد!!ياده پريسا که هميشه با حرص ميگفت بهتر از توام که گرمايي هستي، ياده گذشته هاي خوبي که خيلي زود تمام شدند افتاد!! قطره ي اشکي از يکي از چشمانش سر خورد و به پايين افتاد....

romangram.com | @romangram_com