#جای_این_قلب_خالیست_پارت_64
-خوابم نميبره..
-چرا؟
کمي نگاهم کرد و سرش را تکان داد و گفت
-نميدونم...
-باشه دوست نداري نگو.... شب بخير
برگشتم که به سمت اتاقم بروم ولي مانعم شد دستم را گرفت و مرا به داخل اتاقش کشيد با تعجب به سمتش کشيده شدم و در اتاقش مقابلش قرار گرفتم گفت
-حوصلشو داري بشنوي؟
سرم را به نشانه ي آره تکان دادم روي تخت نشست و اشاره کرد تا کنارش بنشينم ...اما من روبه رويش روي زمين نشستم و گفتم
-اينطوري رو به روت بهتره
-هرطور راحتي
-خيلي خب بگو؟
نفس عميقي کشيد و شروع کرد به تعريف کردن....
.................................................. ...........................
20سال قبل
بعد از مدت ها پريسا ،دختر خاله و دوست صميمي کژال به ديدنش آمده بود او که از برخورد هاي سرد و نامهربان کژال بعد از فوت اميرعلي ناراحت شده بود و ميترسيد که باز هم براي ديدنش بيايد و کژال با رفتاره سردش او را روانه ي خانه اش کند اين بار بعد از چند ماه ديگر طاقتش تمام شده بودو زماني که از مادر کژال خبر رفتنش به کارخانه را شنيد با خود گفت که شايد آرام تر شده باشد و براي ديدن کژال به خانه ي خاله اش رفت ....
romangram.com | @romangram_com