#جای_این_قلب_خالیست_پارت_63
سرم را به نشانه فهميدن تکان دادم ،مادر بعد از اينکه چاييش تمام شد از جايش بلند شد و گفت
-پاشو دخترم بخواب ديگه دير وقته...
-چشم چاييم تموم بشه ميام
-پس من رفتم شب بخير دخترم
-شب بخير مامان جان
کمي با خودم خلوت کردم و بعد از تمام شدن چايي به سمت اتاقم رفتم اتاق مهمان که اکنون کوهيار در آن بود درش نيمه باز بود کمي که از در اتاقش فاصله گرفتم ايستادم و به عقب برگشتم نميدانم چرا در نيمه بازه اتاق را آرام باز کردم و سرم را داخل اتاق کردم در آن تاريکي تنها چيزي که توانستم ببينم دو چشم خاکستري بود که به من خيره شده بود ، بيدار بود !!! من را نيز ديد... با ترس يک مرتبه اي عقب کشيدم و خودم را به ديوار کنار در اتاق کوهيار چسباندم و لبم را گاز گرفتم و چشمانم را به هم فشار دادم و در دلم گفتم
-واي!! خاک برسرم !!واي!! حالا چيکار کنم!! ابروم رفت حالا پيش خودش چه فکري ميکنه؟؟!! لعنتي مگه خواب نبود!!شايد هم توهم زده بودم يا خطاي ديد بود ،چشمانم را باز کردم ولي اين بار باز هم با ديدن دو تيله ي خاکستري رنگ خواستم جيغي بکشم که دستاني روي دهانم قرار گرفت و مانعش شد خيلي نزديک بود نفسم بالا نمي آمد دستش را به نشانه ي هيس مقابل بيني اش گرفت سرم را تکان دادم که دستش را از روي دهانم برداشت و نگاهم کرد با من من گفتم
-من فقط ميخواستم ببينم ....ببينم که چراغ اتاق خاموش باشه...
آرام خنديد و گفت
-کي خواست توضيح بدي؟
چشمم را بستم و لبم را گاز گرفتم.. گفت
-برو بخواب ....
خواست به اتاقش برگردد که گفتم
-چرا نخوابيدي؟؟
ايستاد و باز هم به سمتم برگشت و گفت
romangram.com | @romangram_com