#جای_این_قلب_خالیست_پارت_62


سرم را به نشانه ي تعجب تکان دادم ادامه داد

-ميخواستي خودتو بندازي پايين؟؟

با تعجب و صداي بلند گفتم

-چيــــــي ؟ نــــه!!!

نفس عميقي کشيد و رهايم کرد و با آشفتگي دستش در موهايش کرد و گفت

-ترسونديم دختر

-آخه واسه چي بايد خودمو بندازم پايين؟

با حالتي آشفته به زمين خيره شد و بي حرف به داخل ماشينش رفت...چند دقيقه بيرون ماندم و بعد از آن داخل ماشين شدم و گفتم بريم ...به مقابلش خيره شده بود دستم را جلوي صورتش تکان دادم و گفتم

-الو...صدا مياد؟

با لبخند و کمي آشفتگي نگاهم کرد و دنده عقب گرفت ....

آن شب کوهيار با يک عذرخواهي از من و مادرم به اتاقش رفت ..نميدانم چرا از وقتي که در بام بوديم به فکر فرو رفته بود و در خودش بود....با مادرم در آشپزخانه بوديم و چايي ميخورديم و صحبت ميکرديم ،مادرم پرسيد

-رابطت با کوهيار چطوره؟

-خوبه!! همش ميخواد برادري کنه ديگه

مادرم لبخندي زد و گفت

-کوهيار يه پسر نجيب و از يه خانواده ي اصيله...من بيشتر از چشمهام بهش اعتماد دارم براي همين هم بدون هيچ نگراني گفتم تا خونش حاضر ميشه پيش ما بمونه....

romangram.com | @romangram_com