#جای_این_قلب_خالیست_پارت_61


-همين الان بيرون بوديم ...

-جايي که حال و هوات عوض بشه...من تاحالا خواهر نداشتم ولي فکر کنم برادرا از همين کارها براي خواهراشون ميکنن ديگه

از شيطنت نگاهش و شوخي کلامش خنده ام گرفت و گفتم

-آفرين وظايفت رو خوب بلدي...

ابرويي بالا داد و گفت

-پس بپر بالا ...

سوار ماشينش شديم و راه افتاد...در راه گفت

-خب کجا بريم؟

-برو تا بهت بگم..آدرس با من...

خنديد و گفت

-اوکي!!!

ماشين را که متوقف کرد پياده شدم و به شهر که زير پايم بود خيره شدم عاشق بام بودم اينجا همه چيز خيلي آرام بود ....به سمت جلو رفتم که با صداي کوهيار متوقف شدم

-مواظب باش .. نرو جلوتر ميوفتي

همانطور که پشتم به او بود لبخندي زدم و به راهم ادامه دادم کنار لبه ي سخره ايستادم و دستانم را به طرفين باز کردم و نفس عميقي کشيدم و بعد دستم را پايين آوردم که به شدت کشيده شدم و سمت کوهيار پرتاب شدم دستش پشت کمرم محکم شد فاصله ي بينمان خيلي کم بود آن يکي دستش دستم را محکم گرفته بود با تعجب نگاهش کردم او نيز با کمي اخم و نگراني که در چشمانش بود نگاهم ميکرد .....چند ثانيه اي فقط نگاه بود که بالاخره به حرف آمد

-اين چه کاري بود نفس؟

romangram.com | @romangram_com