#جای_این_قلب_خالیست_پارت_60


با تعجب و چشماني گرد شده گفتم

-چي؟؟؟باورم نميشه....واي!!ميشه بگيد کجا خاک شدن ؟

آدرس را دادند از ناراحتي بي اختيار اشک پهناي صورتم را فرا گرفت، روي زمين را نگاه ميکردم و به سمت ماشين ميرفتم که با کسي برخورد کرد بازويم گرفته شد سرم را بالا گرفتم و کوهيار را ديدم که با نگراني نگاهم ميکرد پرسيد

-چي شده نفس ؟ چرا گريه ميکني؟

اشکم را با پشت دست پاک کردم، صداي مادرم نگاه هر دوي مارا به او داد که به ما نزديک ميشد کوهيار بازويم را رها کرد با شتاب در آغوش مادرم جاي گرفتم و گفتم

-مامان...

-جانم؟

-اون حاج خانمه که هرهفته ميديديمش ميومد سر مزار پسرش، فوت کرده!! دوهفتس!!يادته عکسشو؟ يادته ميگفتم لبخندش برام عجيبه؟

مادر سعي کرد آرامم کند ، چند دقيقه اي را سر خاکش مانديم فاتحه اي خوانديم و بعد از آن به سمت ماشين برگشتيم در راه سرم را به شيشه ي ماشين تکيه داده بودم و فکرميکردم و با يادآوري آن پيرزن مظلوم بي صدا اشک ميريختم اصلا نفهميدم مادربزرگ و پدربزرگ کي پياده شدند ، با صداي کسي که به شيشه ميزد سرم را بلند کردم کوهيار بود که اشاره ميکرد پياده شوم رسيده بوديم ..از ماشين خارج شدم و پرسيدم

-مامانم کجاس؟

-مادربزرگت ميخواست بره دکتر موند پيششون با هم برن بهت گفتن تو حواست نبود

نگاهش کردم و گفتم

-آهان...

آرام از کنارش رد شدم و خاستم به داخل خانه بروم که دستم را گرفت و گفت

-ميخواي بريم بيرون؟

romangram.com | @romangram_com