#جای_این_قلب_خالیست_پارت_59
-حالا بلدي از کجا بايد بري غذاي اصيل ايروني بگيري؟
-پس براي چي تورو با خودم آوردم؟
سري تکان دادم و به سمتي از خيابان اشاره کردم و گفتم
-خيلي خب ...بپيچ اين طرف...
آن روز جوجه و کباب خريديم به خانه برگشتيم ...صبح روز بعد ، بعد از خوردن صبحانه مادر سفارش کرد که زود به خانه برگردم چون پنجشبه بود و بايد به مزار ميرفتيم ....بعد از برگشتن از دانشگاه ،با کوهيار و مادرم به دنبال پدربزرگ و مادربزرگ رفتيم ..آنها که متوجه آمدن کوهيار از امريکا شده بودند به محض ديدنش بسيار از او استقبال کردند و بعد از آن به مزار رفتيم و به تمام امواتمان سر زديم...آن روز خيلي منتظر شدم تا آن پيرزن بيايد و ببينمش زيرا هفته ي قبل هم به خاطر نمايشگاه نتوانسته بودم به مزار بروم اما هرچه منتظر شدم نيامد، ديگر از آمدنش نااميد شده بودم ، وقت رفتن بود و داشتيم برميگشتيم که ديدم خانواده اي به سر مزار پسر آن پيرزن آمدند.. ايستادم و به سمت آن خانواده رفتم مادر صدايم زد گفتم
-الان ميام مامان
به سمت آن قبر رفتم و گفتم
-ببخشيد
برگشتند و به من نگاه کردند به آرامي گفتم
-شما فاميل اين مرحوم هستيد ؟
مردي که از همه مسن تر بود گفت
-بله..بفرماييد؟
-شما نميدونيد مادر ايشون کجا هستن ؟ هرهفته ميومدن سر خاک پسرشون اين هفته نديدمشون...
آن مرد گفت
- حاج خانم دو هفتس فوت کرده
romangram.com | @romangram_com