#جای_این_قلب_خالیست_پارت_58
-اره !!
به سمت زانتياي مشکي رنگ رفتم و گفتم
-مبارکه ...حالا چرا زانتيا؟
-چرا زانتيا نه؟
در ماشين را باز کردم و گفتم
-نگفتم زانتيا نه!!!
سوار شديم، ماشين را روشن کرد و راه افتاد گفتم
-نگفتي کجا ميخوايم بريم؟
-کژال خانم شيريني ماشين رو ميخواستند منم گفتم ناهار امروز با من ...يه غذاي اصيل ايراني...
از حرفش وا رفتم...باورم نميشد !! فکر کردم با کسي آشنا شده و ميخواهد او را ببيند متوجه تغيير حالتم شد و بلند شروع به خنديدن کرد و گفت
-چيه فکر کردي هنوز پام رو ايران نذاشته دختر ايروني صيد کردم؟
-کوفت!!!خب آره يه چيزي تو همين مايه ها...
باز هم خنديد و گفت
-نترس اگه خواستم با کسي برم سر قرار اول به تو ميگم
خنده ي بي صدايي کردم و گفتم
romangram.com | @romangram_com