#جای_این_قلب_خالیست_پارت_6


دره اتاقش را باز کردم ..طبق معمول عکس پدرم را مقابلش گرفته بود..روي تختش نشسته بود،پشتش به دره اتاق بود و انچنان غرق در افکارش بود که متوجه اين همه سروصداي من نشده بود ....اهمي کردم که قاب عکس را روي ميز کنار تختش گذاشت و دستش را براي پاک کردن اشک هايش به سمت صورتش برد..پشتش به من بود اما مطمئن بودم که باز هم گريه کرده است ...سرم را تکان دادم و وارده اتاق شدم..به سمتش رفتم و مقابلش پايين تخت نشستم و دستم را روي دستش گذاشتم و گفتم

-باز دوباره ابغوره گرفتي کژال خانم ؟

لبخند زيبايي زد و دستش را روي سرم کشيد و گفت

-صدبار تاحالا بهت نگفتم مامان رو هميشه بايد مامان صدا بزني نه اسمشو؟

خنده ي کوتاهي کردم و به سمتش رفتم، صورتش را بوسيدم و گفتم

-قربون مامان گلم برم ....چشم...

پيشانيم را بوسيد و گفت

-خدانکنه....

.........................

بعد از اينکه به دنبال پدربزرگ و مادربزرگم رفتيم به سمت قبرستان حرکت کردم ....

گلابي که مادرم خريده بود را روي سنگ قبر ريختم و شيشه ي عکس پدر را پاک کردم...احترامي که براي پدرم قائل بودم ناشي از عشقي بود که هنوز هم در چشمان مادرم ميديدم و اين مرا به وجد مي آورد...چيزه زيادي از پدرم در خاطرم نبود اما همين که ميديدم از جانب مادرم اينقدر مورده ستايش است متوجه بودم که مرد بزرگي بوده است....

طبق معمول هميشه پخش کردن خيراتي که مادرم خريده بود ميان مردماني که براي زيارت امواتشان به قبرستان آمده بودند به عهده ي من بود ....بعد از پخش کردن ميوه و حلوا بار ديگر حمد و سوره اي براي پدرم خواندم و به همراه مادر به سر مزار مادربزرگ و پدربزرگ پدريم که چند رديف بالاتر از پدرم بود رفتيم...آنها نيز وقتي من خيلي بچه بودم فوت کرده بودند ....مادرم برايم تعريف کرده بود که مادربزرگم که تعلق خاطره شديدي به پدرم داشته نتواسته است مرگ او را بپذيرد وحدود يک سال و خورده بعد از فوت پدر او نيز از دنيا رفته است و چهار ماه بعد هم پدربزرگم را از دست داده ام اينطور که پيداست در آن سالها عذاب شديدي در خانواده ام برقرار بوده ...اما چيزه زيادي از آن دوران به ياد ندارم ...به هرحال از خانواده ي پدريم تنها کسي که داشتم عمه بهار بود که او را نيز چند سالي بود نديده بودم ...زيرا با شوهرش خارج از کشور زندگي ميکردند و خيلي کم با هم در ارتباط بوديم ....

بالاخره ملاقاتمان با اموات تمام شد... بلند شديم و خواستيم برويم که نگاهم به سمت پيرزني که چند سالي بود ميشناختمش جلب شد ... پنج سالي بود که تنها پسرش فوت کرده بود ...بي چاره چند باري هم سوژه ي عکاسيه من شده بود، در اين چند سال هميشه در حال گريه کردن ميديدمش ، اما چيزي که اکنون مرا متعجب کرده بود لبخندي بود که بر لبانش ميدرخشيد ...متاسفانه باز هم حس پيدا کردن يک سوژه ي خوب براي عکاسي بر من غلبه کرد و با سرعت به سمت ماشينم رفتم که مادرم و مادربزرگ و پدربزرگ متعجب شدن و مادرم گفت

-آروم برو نفس ميوفتي....

دوربينم را از توي کيفش بيرون کشيدم و تنم را که تا نيمه داخل ماشين بود خارج کردم و به سمت سوژه ام دويدم ...غرق خودش بود لبخند روي لبش خيلي برايم عجيب بود و آن برقي که در چشمانش بود عجيب تر ...! روي پايم نشستم دوربين را مقابل صورتم گرفتم و چند عکس متوالي از او گرفتم و بعد به سمتش رفتم...ديگر مرا خوب ميشناخت به محض ديدنم لبخندش وسيع تر شد و گفت

romangram.com | @romangram_com