#جای_این_قلب_خالیست_پارت_5


-بايد بريم حداقل يه جايي که مناسب اجاره بدن ...

-اره موافقم..

-تو که بچه پولداري دردت چيه ديگه؟

-خوش خياليااا...اين مامان خانم من حاضره کل زندگيمونو بده براي خرج بيماران سرطاني و مستضعفين و بهزيستي ،خودش شب شکمه گرسنه بخوابه ...

-خيلي خب پس هم درديم يه جوريا ....تو داري و دستت بهش نميرسه ، من اصلا ندارم که بخوام برسه...

خنديدم...نگين دختر شوخ طبعي بود ، از يک خانواده ي متوسط که دستشان به دهنشان ميرسيد ،اما او عادت داشت هميشه در اين باره اغراق کند ...نگاهي به ساعتم انداختم و گفت

-اوه..داره ديرم ميشه ...من برم تا مهندس خفم نکرده

-اي بابا...باشه...سلام منم به مهندس برسون ..مراقبه خودتم باش ..

-ممنون… توام ...

برايش دست تکان دادم و به سمت ماشينم رفتم ،روزهاي پنجشنبه متعلق به مادرم بود و قرارمان خانه ي اموات...

سه ساله بودم که پدرم فوت کرد ..چيزه زيادي از او به خاطر ندارم و فقط به کمک عکس و فيلم هايش چهره اش را ميشناسم ...

مقابل خانه ماشين را پارک کردم و به داخل رفتم ...وارده خانه که شدم مادرم را صدا زدم

-مامان خانم....مامان

درخانه به جستو جويش پرداختم

-مهندس بهرامي...خانم خجسته....مادرم

romangram.com | @romangram_com