#جای_این_قلب_خالیست_پارت_4
صداي خسته نباشيد استاد مانند کليد رهايي دانشجو ها بود .... همه به سرعت و با تکاپو از کلاس خارج ميشدند جمعيت کلاس پنجشبه ها خيلي زياد بود و من و دوستم نگين صبر ميکرديم تا تقريبا کلاس خالي بشود و بعد عزم رفتن ميکرديم ....
نگين از جايش بلند شد و کيفش را روي شانه اش انداخت و رو به من که همچنان در فکر بودم و خودکارم را ميان دو انگشتم تکان ميدادم گفت
-پاشو تن لش ...
نگاهش کردم و گفتم
-نگين ...پروژه رو چيکار کنيم ؟
-يه فکري براش ميکنيم ...فعلا پاشو بريم
نفس عميقي کشيدم و از جايم بلند شدم، کتاب و خودکارم را داخل کيفم انداختم و با نگين از کلاس خارج شديم ...
نگين گفت :
-نهايتش مجبوريم تا هفته ي ديگه هرطوري شده طرح ها رو تموم کنيم و سالن استادو بگيريم
-ديوانه اي؟ چطوري در عرض يک هفته کل پروژرو تموم کنيم ...اين طوري اصلا اين واحد رو حذف کنيم سنگين تره
-خب پس چه غلطي بکنيم ؟
-نميدونم تنها راهش اينه که براي نمايشگاه يه سالن اجاره کنيم
-دور من يکيو خط بکش ....ميدوني چقدر گرونه اجارش؟
نگاهي بهش کردم و گفتم
-نصف نصف ديگه ...
romangram.com | @romangram_com