#جای_این_قلب_خالیست_پارت_56


-مهندسي بهرامي

کژال که در حال سوار شدن بود برگشت و به افشاري نگاه کرد افشاري برايش دستي تکان داد و گفت

-خسته نباشي مهندس

کژال نگاه بي تفاوتي به او انداخت و گفت

-ممنون...

بعد از آن سوار ماشينش شد و به خانه بازگشت ...........

.................................................. .................................................. ...

20 سال بعد

براي نگين و چند تا از بچه هاي دانشکده دست تکان دادم و سوار ماشينم شدم و به سمت خانه راندم ،روز دومي بود که کوهيار مهمان ما بود و روز دومي که من از گذشته ي مادرم با خبر شده بودم ....

وارد خانه شدم و بلند سلام کردم ، مادر با خوشرويي به استقبالم آمد، بعد از حرف هاي کوهيار طبق يک قرارداد نانوشته ديگر هيچ حرفي راجع به صحبت هاي مادر بين من و او زده نشده و هيچ کدام اتفاق آن روز را به روي خودمان نياورديم ...آن روز خيلي به حرف هاي مادر، صحبت هاي کوهيار و رفتار خودم فکر کردم و همه ي ناراحتي و عصبانيتم را همان شب خاک کردم و براي هميشه به فراموشي سپردم .... بعد از بوسيدن صورت مادر به اتاقم رفتم و لباسم را عوض کردم و به نشيمن برگشتم، مادر آنجا نشسته بود به پشت صندلي اش رفتم،برگشت و نگاهم کرد، پرسيدم

-کوهيار کجاس؟

با لبخند گفت

-توي اتاقش....

-کسي دنبال من ميگرده ؟

با صداي کوهيار به عقب برگشتم و نگاهش کردم شلوار کتان جذب مشکي رنگي پوشيده بود و يک پيراهن اسپرت توسي رنگ، حسابي خوش تيپ شده بود فهميدم که ميخواهد جايي برود ابرويم را با بدجنسي بالا دادم و دست به سينه ايستادم و گفتم

romangram.com | @romangram_com