#جای_این_قلب_خالیست_پارت_55
بعد از پايان کار از اتاقش خارج شد، آن طرف تر مهندس صالحي و مهندس اکبري او را نگاه ميکردند که مهندس صالحي رو به اکبري گفت
-هنوز نيومده توي کارخونه ببين چه فوضولي همه جارو ميکنه!! ايش از همون اول که ديدمش ازش خوشم نيومد...اينقدر کلاس ميذاره انگار کيه...
اکبري سرش را تکان داد و چيزي نگفت که با صداي افشاري هر دو به سمتش برگشتند
-چي داريد ميگيد پشت سر مهندس بهرامي ؟
صالحي گفت
-مهندس افشاري شما اذيت نميشيد که ايشون نيومده داره واستون رييس بازي در مياره؟
افشاري خنديد و گفت
-خب رييسه ديگه...
-اما شما بايد مدير کل ميشديد
-من به همين مدير داخلي هم راضيم ...شما هم به جاي اينجا ايستادن و صحبت کردن در مورده مافوقتون بريد سره کارتون ...اون بيچاره که حرف بدي نزد گفت درست کاراتون رو انجام بديد
صالحي باز هم ايشي گفت و با حرص به سمت اتاق مهندسين رفت اکبري هم سري تکان داد و گفت
-با اجازه مهندس
افشاري لبخندي زد و دستش را روي شانه ي اکبري گذاشت و گفت
-خدانگه دار...
اين را گفت و به سمت خروجي کارخانه رفت در آنجا کژال را ديد که داشت کيفش را داخل ماشينش ميگذاشت تا سوار شود او نيز دزدگير ماشينش را زد و بلند رو به کژال گفت
romangram.com | @romangram_com