#جای_این_قلب_خالیست_پارت_50


همانطور که چايي را روي ميز ميگذاشت و روي صندلي مينشست گفت

-بله

پدرش سري تکان داد و گفت

-ايشالا موفق باشي دخترم

کژال به چهره ي پدرش نگاه کرد و لبخند کوتاه و نامحسوسي زد و گفت

-ممنون

مادرش با خوشحالي و شوق به سمت کژال آمد، صورتش را بوسيد و گفت

-دخترم خيلي برات خوشحالم که پيشنهاد حاجي رو قبول کردي...خدا رو شکر ...

بي حرف چاييش را با کمي نان و کره خورد و بعد با خداحافظي کوتاهي از خانه بيرون رفت ...

به محض ورودش به کارخانه و گذاشتن وسايلش در اتاق کارش به قسمت توليد رفت، از پله ها پايين رفت چند تا از کارگر ها به محض ديدنش سلام کردند که به با تکان سر جوابشان را داد، مهندس اکبري را ديد که مشغول صحبت با سرکارگر و بررسي ليستي بود ، آقاي کمالي سرکارگر کارخانه تا کژال را ديد گفت

-ااا خانم مهندس ، سلام

اکبري که پشتش به کژال بود برگشت و سلام کرد ، کژال جواب آن دو را داد و بعد نگاهش به کارگري که مشغول دستکاري يکي از دستگاه ها بود افتاد به سمتش رفت و گفت

-چي کار داريد ميکنيد؟

کارگر جواب داد

-خانم مهندس دستگاه يک مرتبه از کار افتاد...

romangram.com | @romangram_com